نه مهاجر افغانستانی، این رژیم اسلامی است که باید برود! علی جوادی

نه مهاجر افغانستانی، این رژیم اسلامی است که باید برود!
علی جوادی
در ایران امروز، رژیم اسلامی انسانها را به جرم زاده شدن در آن سوی مرز، شکار میکند. ماموران لباس شخصی، گشتهای انتظامی، و نیروهای بسیجی، هر روز در نانواییها، در بیمارستانها، در کارگاههای ساختمانی، در کنار خیابان، در مدارس، در محل کار و خانه، مهاجران افغانستانی را می ربایند. بدون اخطار، بدون حق دفاع، بدون اطلاع خانواده. کودک را از کلاس بیرون میکشند. کارگر را از زیر آوار بیرون نمیکشند، چون “اتباع بیگانه” است. مهاجر بیمار را از تخت بیمارستان میکنند، تا به مرز ارسال کنند. گاه شبانه، گاه در روز روشن، و با تایید و تشویق ناسیونال فاشیسم ایرانی.
کودکانی که در همین جغرافیا به دنیا آمدهاند، زبان فارسی یا ترکی یا کردی را با لهجه بهتری از مقامات دولتی حرف میزنند، این کشور را تنها خانه شان میدانند – امروز نام شان از سامانه ثبت احوال حذف شده است. زنان باردار، از ترس بازداشت، به زایشگاه نمی رود. کارگران، حتی هنگام جراحت، جرات نمیکنند به درمانگاه بروند. دانش آموزان، از در مدرسه برگشت داده میشوند، چون “کد ملی” ندارند.
تمام این فجایع، در تائید و یا سکوت بخشی وسیعی از جامعه، و بخشا با اعتراضی نه چندان شایسته انسانیت، ادامه دارد.
آیا مهاجران واقعاً سربارند؟ آیا مهاجران شغل میدزدند؟ سهم آنان در تولید اجتماعی چیست؟ آیا میزان جرم و جنایت در میان مهاجرین بیشتر از متوسط جامعه است؟ وطن، مرز، تابعیت، قانون: کدام حق، و کدام توهماند؟ چه باید کرد؟ کجا باید ایستاد؟
انسان بی مرز: علیه زندانهای ملی
زمانی بود که حداقل نه مرز چندانی وجود داشت، نه پاسپورتی، نه دیوارهای بلند مرزبانی، نه سیم خاردارهایی که مادران را از فرزندان شان جدا کنند. انسان در جغرافیای سیال طبیعت، در جست و جوی کار، آب، آفتاب، یا عشق، میرفت و میآمد. جغرافیا خانهاش بود، نه زندانش.
اما بورژوازی، برای کنترل سود و زندگی شهروندان، برای شناسایی، طبقه بندی، و طرد کردن، پدیده “ملت” را اختراع کرد. مفهوم “دولت ـ ملت” را ساخت، و بعد مرزها را کشیدند. مرز، از همان آغاز، ابزاری بود برای تفکیک میان “خودی” و “بیگانه”، میان آنکه “حقی” دارد، و آنکه باید طرد شود. پاسپورت، برگهای شد برای تعیین اینکه چه کسی شایسته زندگی در جغرافیای معینی است، و چه کسی “غیرقانونی” است.
و در جهانی که کودک افغانستانی در تهران به جرم زنده بودن لگد میخورد، و پدر گواتمالایی در مرز مکزیک جنازهاش را با کودک خفه شدهاش در آغوش میبرند، و … باید پرسید: آیا “وطن” ارزشش را دارد؟ آیا “ملیت” چیزی جز یک اسطوره خون بار برای توجیه کنترل بازار کار و حاکمیت و تفرقه میان انسانها نیست؟
ما میگوئیم: هیچ انسانی غیرقانونی نیست. هیچ خاکی اختصاصی نیست. خانه کارگر، خانه ما، زمین است. و دنیایی که در آن هرکس هر جا خواست زندگی کند.
مهاجر سربار نیست، منشا تولید ثروت و ارزش است
یکی از رسواترین دروغ هایی که جمهوری اسلامی، فاشیستهای وطنی و دولتهای سرمایه داری در هر کجا همواره تکرار میکنند، این است که مهاجران سربارند. اما واقعیت دقیقاً برعکس است: مهاجران، ستون اقتصاداند، تولید کنندگان بخشی از ثروت جامعه اند. آنها در ایران خانه میسازند، لوله کشی میکنند، در مراکز ساختمانی عرق میریزند، در کارخانهها بی وقفه کار میکنند- همه اینها با کمترین مزد، معمولا بدون بیمه، بدون امنیت شغلی، و بدون حق اعتراض.
در آمریکا، دستهای کارگر مهاجر مزارع را زنده نگه میدارد، غذا تهیه میکند، خدمات ارائه میدهد- اما همان دولت او را طرد میکند. مهاجر نه تنها تولید میکند، بلکه محروم ترین و بیدفاع ترین بخش طبقه کارگر است. او نه سر بار است، نه مصرف کننده مفت؛ او خالق ارزش است، و مظلوم ترین قربانی استثمار.
در واقع، ارزش اضافه، سود سرمایه، نه از تلاش سرمایه دار، نه از زمین، و نه از مواد و ماشین آلات بکار رفته، بلکه از نیروی کار انسانی ناشی میشود. و مهاجران، از جمله افغانستانیها در ایران و آمریکای لاتینها در ایالات متحده، بخشی از همین پروسه تولیداند. آنان نه تنها “سربار” جامعه نیستند، بلکه برعکس بخشی از منشا مستقیم تولید ارزش در جامعه هستند – آن هم در شرایطی به شدت استثمارگرانه، که مزدشان کمتر از سطح بازتولید زندگی انسانی است.
باید حقیقت را فریاد زد: مهاجر، منشأ ارزش است، نه بار اضافه؛ انسان است، نه آمار؛ هم طبقه ماست، نه بیگانه.
زندگی در سایه: خشونت سیستماتیک علیه مهاجران
هیچ قانونی رسما نمی نویسد که مهاجر انسان نیست. اما در عمل، همین را اجرا میکنند. در ایران، افغانستانی را نه با نام، که با برچسب شنیع “اتباع بیگانه” صدا میزنند. کودکش از مدرسه رانده میشود، چون “کد ملی ندارد”. زن باردار از بیمارستان اخراج میشود، جوانش را در خیابان میگیرند، در پاسگاه کتک میزنند، با تحقیر روانه مرز میکنند، چون افغانستانی است.
سازمانهای بینالمللی آمار میدهند؛ ما اما قصهها را میدانیم. قصه پسری که در پاکدشت خودکشی کرد چون مدرسه راهش ندادند. قصه کارگری که در قم تا کمر در بتن دفن شد، چون کارفرما از ترس پلیس اجازه نداد نجاتش دهند. قصه مادری که سالها در جنوب تهران کار کرد، اما هنگام بیماری، صاحب کارش تلفن را برداشت و گفت: “به سفارت خانهات زنگ بزن!”
در آمریکا هم، فقط فرم خشونت عوض شده. در مرز، کودکان پناهجویان را در قفس نگهداری میکردند. در شهر، پلیس مهاجرت چون شکارچی سایهها را دنبال میکند. مهاجر، با ترس زندگی میکند – ترس از اخراج، ترس از لو رفتن، ترس از این که بیمار شود، یا بیکار، یا حتی دیده شود.
این فقط فقر نیست؛ این بیحقوقی کامل است. مهاجر کار میکند، اما قرارداد ندارد. حتی شکایت نمیتواند بکند، چون از ترس اخراج، دهانش بسته است. بیمه ندارد، سند ندارد، حق اعتراض ندارد، حتی حق بودن هم ندارد.
و همه اینها با پشتیبانی و توجیه ایدئولوژیک ناسیونالیسم انجام میشود؛ وقتی که تلویزیون میگوید: “ایران را افغانها اشغال کردهاند!” یا سیاستمدار آمریکایی مینالد: “اینها شغلهای ما را میدزدند!” در حالی که واقعیت این است: شغلها را سرمایه داران میدزدند، و مهاجران ارزان ترین بهایش را میپردازند.
ما باید این خشم را ثبت کنیم، این زخم را روایت کنیم، و این انسانها را بازبشناسیم: نه بهعنوان “غریبه”، بلکه به عنوان خواهر و برادر طبقاتی خود، بمثابه انسان. مهاجر، نه مسئله است، نه تهدید – او آینه روشن ستمی است که شاید فردا بر همه فرود آید. او آینه ماست، خود ماست.
دروغ بزرگ: “مهاجر شغل ما را میدزدد” یا سرمایهدار کار ما را میدزدد؟
هر وقت بیکاری زیاد میشود، دستمزد پایین میآید، یا فقر گسترش پیدا میکند، زمزمهها بلند میشود: “تقصیر مهاجرهاست! آمدند، شغلها را دزدیدند، دستمزدها را شکستند!” اما بیائید واقعیت را ببینیم: مهاجر کارخانه را نبست، مهاجر کارگاه را ورشکست نکرد، مهاجر تولید را به جغرافیای دیگری نبرد. این سرمایه دار بود – با طمع سود بیشتر، با ماشین آلات و رشد تکنولوژی که بجای تقلیل ساعات کار عملا شغلها را بلعید، با قراردادهای سفید، با کار موقت و بدون بیمه.
مهاجر نه دزد شغل، که قربانی همان ستمی است که کارگر “بومی” را هم له کرده است. مهاجر همان کاری را میکند که همه ما مجبور به انجام آنیم: کار برای زنده ماندن. تنها تفاوت این است که مهاجر در موقعیتی بسیار نا برابر، با حق کمتر و مزد کمتر، همان کار را انجام میدهد. و سرمایه دار دقیقا همین را میخواهد: نیروی کاری که نتواند اعتراض کند، نتواند اعتصاب کند، حتی نتواند خود را انسان اعلام کند.
سرمایه داری از این شکاف تغذیه میکند. با تفرقه انداختن بین کارگر “بومی” و “مهاجر”، دو پرنده را با یک سنگ میزند: مهاجر را ارزان تر استثمار میکند، و کارگر “بومی” را با تهدید “اگر زیاد بخواهی، یکی دیگر هست” رام میکند. نتیجه؟ هر دو له میشوند، اما به جای اتحاد، بعضا رو در روی هم قرار میگیرند.
این دروغ که “مهاجر شغل میدزدد” در اصل یک اسطوره ایدئولوژیک بورژوازی است برای پنهان کردن یک حقیقت ساده: که مهاجر دشمن توست، نه شغل دزد؛ دشمن کسی است که ابزار تولید و توزیع اجتماعی را در دست دارد و ارزش کار تولید شده هر دو بخش را تصاحب میکند.
آری، مهاجر شاید کار کند به قیمتی کمتر- اما نه چون او فریب کار است، بلکه چون قانونی نیست که از او محافظت کند. او را مجبور کردهاند به انتخاب بین نان خشک و گرسنگی. آنکه این شرایط را ساخته، مهاجر نیست؛ نظامی است که انسان و نیروی کارش را به کالا و بی حقوق تبدیل کرده است.
راه حل چیست؟ نه اخراج مهاجر، بلکه اتحاد کارگر “بومی” و “مهاجر” علیه منبع مشترک استثمار: سرمایه و دولتش. ما یا با هم آزاد میشویم، یا جدا جدا محروم تر و نابود میشویم.
فریب “امکانات”: اخراج مهاجر نه برای مردم، که علیه مردم
در تبلیغات حکومتی و در دهان ناسیونالیستها، یک استدلال تکرار میشود: اینکه مهاجران، منابع و امکانات کشور را مصرف میکنند؛ اگر نباشند، مدرسهها خلوت تر میشوند، بیمارستانها جا باز میکنند، بازار کار رونق میگیرد، و رفاه افزایش مییابد! اما این فقط یک کلاهبرداری سیاسی است، برای پنهان کردن دشمن واقعی رفاه: حکومتی که از ابتدا سیاست اقتصادی اش فقر و محرومیت بوده، نه توزیع عادلانه منابع مورد نیاز آحاد جامعه.
در ایران، افغانستانیها را از مدرسه بیرون کردهاند – اما آیا مدرسه برای کودکان “بومی” بهتر شده؟ خیر، چون خود نظام آموزش در حال فروپاشی است و بهره مندی از آموزش مناسب به یک امتیاز طبقاتی تبدیل شوده است، چون دولت امکانات لازم را صرف آموزش و پرورش کودکان جامعه نمیکند. کارگر مهاجر را از درمان محروم کردهاند – اما آیا درمان برای مردم “بومی” ارزان یا همگانی شده؟ نه، بیمارستانها با خصوصی سازی و رشوه نفس میکشند، چرا که تامین نیازهای پزشکی به عرصه ای برای سود آوری تبدیل شده است. مهاجران را به بهانه کمبود شغل اخراج میکنند – اما آیا کارگر “بومی” قرارداد دائمی دارد، آیا حداقل حقوق به سطح حقوق تامین یک زندگی انسانی تغییر کرده است؟ آیا خط فقر بالا نرفته؟ آیا مزدها افزایش یافته؟ نه! بلکه میلیونها کارگر “ایرانی” نیز در همان فلاکتی دست و پا میزنند که کارگران “مهاجر” با شدت بیشتری تجربه میکنند.
بنابراین، مهاجر نه تنها مانع رفاه نیست، بلکه اخراجش هیچ امکانی را به نفع توده مردم آزاد نمیکند. چرا؟ چون مساله اصلی توزیع منابع نیست، بلکه ساختار طبقاتی و سیاست اقتصادی و رفاهی دولت است. در نظامی که ثروت به دست هیات حاکم و مافیای اقتصادی متمرکز شده، حذف فقیر، به نفع فقیر دیگر نیست – بلکه به سود سرکوبگر و استثمارگر است.
این دروغ را باید افشا کرد: رژیم اسلامی اگر همه مهاجران را اخراج کند، باز هم مدارس را ویران، بیمارستانها را تجاری، مزدها را پایین، و زندگی مردم را جهنم خواهد کرد. نه به خاطر “مهاجر”، بلکه چون این نظام اقتصادی دشمن زندگی انسانی است. چون در بحران است و منطق حل بحران چنین ایجاب میکند. آنکه فقر را تولید میکند، مهاجر نیست؛ سرمایه داری و حکومت اسلامی است.
و کسانی که فکر میکنند با حذف مهاجر، نان بیشتری نصیب شان میشود، در واقع به جای آنکه نان را از حلقوم حکومت اسلامی و طبقه حاکمه بیرون بکشند، به کسی لگد میزنند که خودش سالها نان نداشته. این نه اعتراض، که بازی در زمین دشمن است.
مهاجر، مجرم نیست؛ این برچسب، ابزار سرکوب است
“افغانستانیها خطرناکند”، “مکزیکیها قاچاقچیاند”، “مهاجران مجرماند” – اینها را نه از روی آمار میگویند، بلکه از روی نیاز سیاسی. نیازی که هم ترامپ دارد، هم جمهوری اسلامی: ساختن یک “دشمن داخلی” برای توجیه سیاست سرکوب، پلیسی گری، و انسجام ناسیونال فاشیستی. اما وقتی به آمار واقعی نگاه کنیم، تصویر کاملا وارونه میشود.
در ایالات متحده، طبق پژوهشهای معتبر، متوسط نرخ ارتکاب جرم در میان مهاجران (قانونی یا “غیرقانونی”) کمتر از بومیان آمریکاست. در سال ۲۰۱۸، آمار میزان قتل در میان مهاجران “غیر قانونی” در تگزاس نصف نرخ مشابه در میان سایر شهروندان آمریکایی بود. همین الگو در بسیاری از ایالتهای دیگر هم تکرار میشود. چرا؟ چون مهاجران، برای زنده ماندن در سیستمی بی رحم، باید مطیع قانون بمانند؛ هر لغزشی ممکن است به اخراج، زندان، یا محرومیت کامل ختم شود.
در ایران نیز، بر خلاف دروغ پراکنیهای صدا و سیمای رژیم کثیف اسلامی و ماموران امنیتی، هیچ سند آماری معتبری وجود ندارد که نرخ جرم در میان مهاجران افغانستانی بالاتر از متوسط جامعه باشد. برعکس، بسیاری از جرائم ساختاری که توسط باندهای قدرت، آقازادهها، سپاه، و باندهای مافیایی سرمایه صورت میگیرد، اساسا هرگز به پرونده کیفری هم نمیرسد – اما تصویر “جانی افغانستانی” در ذهن عامه کاشته میشود تا علت ناامنی را از ساختار فاسد، استبدادی، به یک پناهجو منتقل کنند.
این برچسب زنی هدف دارد: تبدیل مهاجر به “تهدید” تا بتوان او را اخراج کرد، بازداشت کرد، حقوقاش را زد، و جامعه را علیهاش شوراند. این سیاست، نه تنها نژاد پرستانه و ضد انسانی است، بلکه ابزار بقای حکومتها در بحران است. نان را میبرند، اما مهاجر را مقصر معرفی میکنند. فقر را گسترش میدهند، اما امنیت را حواله به اخراج مهاجر میکنند.
واقعیت ساده است: جرم، تابع شرایط اجتماعی، اقتصادی، طبقاتی، و روانی است. نه تابع محل تولد. کسی که از جنگ و فقر فرار کرده، با هزار ترس زندگی میکند، نه برای آن که جرم کند، بلکه برای آن که زنده بماند.
افسانه نژاد: ما فقط یک نژاد داریم – نژاد انسان
“مهاجرین ترکیب نژادی جامعه را به هم میزنند.” این جمله، در ظاهر علمی است اما در ذات خود، نازیستی است. همین منطق بود که اتاقهای گاز آشویتس را پر کرد، دیوارهای آپارتاید را بالا برد، و امروز هم اردوگاههای مرزی و سیاستهای اخراج را توجیه میکند. اما واقعیت علمی ساده است و انکارناپذیر: ما فقط یک نژاد داریم – نژاد انسان.
ژنتیک مدرن اثبات کرده است که تفاوتهای بین جمعیتهای انسانی بسیار کمتر از آن چیزی است که فاشیستها ادعا میکنند. بیش از ٩٩.٩ درصد ژنهای ما مشترک است. تفاوت رنگ پوست، فرم بینی، یا بافت مو، صرفاً سازگاریهای اقلیمی است؛ واکنشی تطبیقی است به محیط زیست، نه نشانه “نژاد”، نه معیار هوش یا اخلاق یا ارزش. و فقط این بروزات بیرونی است که تحت تاثیر محیط و جغرافیا تغییر میکند، ارگانهای درونی، رنگ خون، رنگ سلولهای مغز و … همه یکی است، چرا که نیازی به تطبیق با محیط زندگی ندارند.
بطور مثال: تیره پوست بودن یعنی زیستن در مناطق آفتابی و تولید بیشتر ملانین؛ بور بودن یعنی زندگی در عرضهای شمالی با آفتاب کمتر. نه افتخار است، نه جرم – تنها تنوع طبیعی بشر است، بقولی همان گونه که گلها رنگارنگاند، اما همه گلاند. همه انسان اند.
اما چرا فاشیستها اصرار به نژاد دارند؟ چون “نژاد” ابزاری است برای جداسازی انسانها، سلسله مراتبی کردن جامعه، و توجیه تبعیض، توجیه استثمار و حذف. وقتی انسانی را “بیگانه نژادی” بخوانند، میتوانند حق او را سلب کنند، بر او بتازند، او را بیرون کنند، یا حتی به قتلاش مشروعیت بدهند – چون او دیگر “ما” نیست.
در ایران، در اسرائیل در قبال فلسطینی ها، در آمریکا در مقابل مهاجرین مکزیکی، همین زبان را میشنویم: “افغانها با ما فرق دارند”، “ترکیب جمعیت تهران تغییر کرده”، “هویت ایرانی در خطر است”- همه اینها پژواک ایدئولوژی نژاد پرستانهای است که زمانی از دهان هیتلر و موسولینی بیرون میآمد، و امروز در بلندگوهای صدا و سیمای رژیم اسلامی و نشریات رژیم اسلامی و شرکایشان، ناسیونالیسم ایرانی.
ما باید فریاد بزنیم: انسان، انسان است. نه افغان، نه ایرانی، نه عرب، نه کرد، نه ترک، نه سفید، نه سیاه. تفاوتی اگر هست، اگر واقعی است، هرچه هست، برای سلب حقوق نیست؛ برای شناختن، برای همدلی، برای شناخت بیشتر انسانیت است. نژاد، نژاد پرستی، تنها یک فانتزی خطرناک است که تاریخ خونیناش را دیدهایم.
در برابر کسانی که از “ترکیب جمعیتی” میترسند، باید گفت: تنها ترکیبی که باید از آن ترسید، ترکیب سرمایه داری، فاشیسم، و نژاد پرستی است – نه ترکیب پوست و زبان و جغرافیا.
ناسیونالیسم، دین دولت و زبان جنایت: همه از یک جنساند
ناسیونالیسم فقط شعر وطن نیست؛ ناسیونال فاشیسم خون میخواهد. ناسیونالیسم فقط پرچم نیست؛ ناسیونالیسم جنازه میسازد. از چپ ناسیونالیست تا راست فاشیست، از جمهوری اسلامی تا دولت اسرائیل، همه آنها که انسان را به قوم، خاک، زبان و پرچم گره زدهاند، با یک دستگاه فکر میکنند: یا ما، یا آنها!
دولت اسرائیل، نماد امروزین ناسیونالیسم نژادی، با همان منطق مقدس سازی خاک، خانههای فلسطینیها را ویران میکند، کودکان غزه را بمباران میکند، و همه را “تهدید امنیت ملی” میخواند. ناسیونالیسم اسرائیلی میگوید: “این زمین مال ماست، دیگران باید بروند، یا بمیرند.” این منطق، همان منطق نازیها بود، فقط با پرچم دیگر.
واقعیت این است: همه ناسیونالیستها از یک جنساند، با زبانهای متفاوت. همه شان بر مبنای انحصار، برتری طلبی، و حذف “دیگری” بنا شدهاند. همه شان شریک جرم اند – چه در لباس دولت، چه در لباس اپوزیسیون، چه با تکلم به هر زبانی.
فقط با رد تمام اشکال ناسیونالیسم است که میتوانیم راه آزادی را باز کنیم – آزادی انسان، نه آزادی قوم؛ عدالت اجتماعی، نه حاکمیت پرچم.
وطن: بت مقدس یا زندان نا پیدا؟
“وطن”، در نگاه کودک، شاید خاک بازی باشد، خانه و مدرسه و محله؛ اما در دستان دولت، وطن تبدیل میشود به ابزار کنترل، سرکوب، و بسیج تودهها برای منافع طبقات حاکم. به قول مارکس طبقه حاکمه، اندیشههای خود را به اندیشه حاکم جامعه بدل میکند. و “وطن” دقیقاً یکی از آن اندیشههاست: آغشته به احساسات، اما در خدمت قدرت.
آیا “وطن” آنجایی است که کارگر جان میکند، اما خانه ندارد؛ آنجایی است که شاعر را به جرم گفتن تبعید میکنند، که مهاجر را از مدرسه بیرون میرانند، که فقر را پنهان میکنند پشت پرچم و سرود. “وطن”، اگر در خدمت انسان نباشد که نیست، پس فقط زندان است.
در جنگها، همین “وطن” است که تبدیل میشود به گور جمعی. در ایران و عراق، صدها هزار جوان به اسم خاک نظام حاکم بر خاک به قتلگاه فرستاده شدند. در فلسطین و اسرائیل، “خاک” آن قدر مقدس شده که کودک دیگر حق زندگی ندارد. در آمریکا، وطن پرستی آن قدر افراطی است که مهاجر را تهدید میداند، حتی اگر نسلها در همان خاک کار کرده باشد.
مارکس گفت: کارگران وطن ندارد؛ یعنی: ما نه برای خاک، که برای انسان میجنگیم. نه برای مرز، که برای عدالت. وطن پرستی، شکلی از تن دادن به سلطه است؛ زیرا جامعه را به دفاع از خاکی فرا میخواند که صاحبانش دیگراناند.
در جامعه سوسیالیستی، “وطن” معنا و مفهوم خود را از دست میدهد. اما مادامکه که جهان به کشور و جغرافیای مختلف تقسیم شده و سیم خارداری به دور آن کشیده اند، “وطن” جایی است که هر انسانی، همه انسانها، در آن آزاد اند، برابر و محترم اند – نه جایی که انسان را با کاغذ، لهجه، یا “نژاد” قضاوت کنند. “وطن” اگر انسانیت ندارد، هیچ ندارد. و اگر پرچمش بر بام خانههای خالی برافراشته باشد، بگذار بسوزد.
از این رو ما به جای “وطن”، به جهان انسانی فکر میکنیم، بدون مرز، بدون کشور. نه از سر خیال پردازی، بلکه از سر ضرورت: اگر خانهای برای انسان نساختیم که همه در آن جا شوند، هیچ کس در آن ایمن نخواهد ماند.
برای ما، در فردا، “وطن” جایی است که دیگر نامش “وطن” نیست. پدیده ای است که با آزادی انسان و جهانی بدون مرز و کشور، خود بخود به همراه مقولاتی مانند دولت رو به زوال میروند.
فراخوانی برای زندگی، برای همبستگی، برای عمل
به فعالین کارگری، سوسیالیستها، آزادی خواهان و برابری طلبان، ما در برابر فاجعهای زنده ایستادهایم: صدها هزاران مهاجر افغانستانی در عرض چند هفته از ایران اخراج شده اند، صدها هزار دیگر در آستانه اخراج، بازداشت، تحقیر، و مرگ هستند. کودکانی که از مدرسه رانده میشوند، کارگرانی که زیر ضربههای بی رحمانه گشتها و بازداشتگاهها له میشوند، مادرانی که با تهدید به دیپورت، از درمان و خوراک و مسکن محروم شدهاند. اینها نه خبرند، نه عددند – انساناند. هم طبقه ما، هم سرنوشت ما، و ما همه انسانیم.
باید رک بود: سکوت، نوعی هم دستی است. بی تفاوتی، نوعی تائید جنایت است. هر فعال کارگری، هر سوسیالیست، هر انسان شریفی که قلبش برای آزادی میتپد، امروز وظیفه دارد نه فقط اعتراض کند، بلکه سازمان دهد، بایستد، و نجات دهد.
باید جامعه را به تشکیل کانونهای انسانی حمایت از مهاجرین افغانستانی فراخواند. کانونهایی در محل کار، در محلهها، در دانشگاهها، در کارخانهها. برای: سازماندهی همبستگی محلی و فوری: سرپناه، غذا، کمک حقوقی، حفاظت در برابر گشت و بازداشت. افشای رسانهای و مستند سازی موارد تعرض و نقض حقوق مهاجران. ایجاد شبکههای ایمنی در محلهها برای هشدار و حفاظت از خانوادههای مهاجر. فشار سیاسی و اجتماعی به نهادهای رسمی برای توقف اخراج و سرکوب.
پرچم ما در این عرصه روشن و انسانی است. هیچ انسانی غیر قانونی نیست. همه افراد ساکن جامعه، مستقل از محل تولد، شهروندان آزاد و برابر و متساوی الحقوق جامعه اند. تمام حقوق شهروندی و مدنی جامعه بطور یکسان باید شامل همه ساکنین جامعه شود. هر گونه تبعیض بر اساس محل تولد و به طرق اولی جنسیت، تکلم به زبانهای مختلف، رنگ پوست و … جرم است. هیچ کس غیرقانونی نیست. برابری کامل حقوق کار، زندگی، آموزش و درمان برای همه، صرف نظر از تابعیت و محل تولد. ما انسانایم، نه شماره، نه تابع، نه “اتباع بیگانه”.
مبارزه علیه تهاجم به مهاجران افغانستانی، فقط یک وظیفه اخلاقی یا صرفا یک موضع سیاسی نیست- یک رکن پراتیک و سازماندهی ما است. رژیم اسلامی با تمام دستگاههایش – از رسانه تا پلیس، از مدرسه تا مسجد – مهاجر را هدف گرفته است. ما نیز باید با شبکههای مقاومت و حمایت پاسخ دهیم؛ با ساختن سنگرهایی انسانی در دل جامعه، از پایین، در صفوف طبقه کارگر، جایی که انسانیت هنوز زنده است. جلوگیری از تعرض به زندگی مهاجر، خط قرمز ماست. همبستگی نه شعار، که وظیفه انسانی است.
در جهانی که ناسیونالیسم مرگ میکارد، ما باید در هر کوچه، در هر کارخانه، در هر اتوبوس، همبستگی بکاریم. کارگران و جوانان، دانش آموزان و دانشجویان، آموزگاران و پرستاران باید پیش قدم شوند – نه فقط برای نجات مهاجر، بلکه برای نجات خودشان از سیستمی که دیر یا زود همه را قربانی میکند.
ما خواهان دنیایی بدون مرز، بدون نژاد، بدون تبعیض، بدون دین، بدون سرمایهایم. اما تا رسیدن به آن جهان، باید در همین امروز، در همین خیابان ها، در همین شهرها، باید پناهگاهی برای آنانی که بی پناهاند ساخت. همین امروز!