04/12/2024

آذر ماجدی : زندگی با گذشته! خاطرات بخش اول

از زمان مرگ ژوبین (منصور حکمت) افراد بسیاری از من خواسته اند تا خاطراتم را بازگو کنم؛ یا پرسیده اند چرا خاطراتم را نمی نویسم. بسیاری از دوستداران ژوبین از من خواهش کرده اند تا خاطراتم را منتشر کنم. طی هجده سال اخیر احساسی درونم را به جوشش درآورده است. نوشتن در مورد گذشته، بویژه در شرایطی که فکر درباره گذشته با درد توام است، حالت تراپی دارد؛ هم به شدت دردناک است و موجد اضطراب و هم می تواند آرامش بخش باشد. ابتدا می نوشتم. درباره لحظات مختلف، نه لزوما با تداوم یا کرونولوژیک. اما برخوردهای زشت بعضی رفقای سابق موجب شد کل پروژه را برای مدتی بایگانی کنم.

اما کرونا تکانم داد. کرونا موجد یک زلزله فکری سیاسی شده است. بسیاری به بازبینی گذشته و حال و آینده نشسته اند. کرونا موجب شد که موقت بودنمان در ذهنم برجسته شود. هر آن که هستیم می توانیم نباشیم! نامعلومی زندگی و ناروشنی آینده بر فکرم غلبه یافت. تحولات فکری تحت تاثیر کرونا در عرصه های مختلفی بازتاب یافت؛ یک عرصه نیز گذشته بود.

گذشته هر انسانی برای خود و نزدیکانش با اهمیت است. انسان دوست دارد در مورد گذشته نزدیکانش بداند؛ یا بعضا باین دلیل که این گذشته با درد و سختی یا شوک و ضربه روحی عاطفی (تراما) توام بوده، میخواهد آنرا از ذهن کاملا حذف کند؛ برای همیشه بایگانیش کند. ما کسانی که در انقلاب 57 فعال بودیم و از کشتار دهه 60 جان سالم بدر بردیم به نسل های بعدی و به تاریخ دِین داریم. باید خاطرات مان را بازگو کنیم. هر یک از ما می تواند به گوشه ای از این تاریخ نور بیاندازد. دهه شصت یک رویداد متعلق به قربانیان آن نیست به تاریخ نه فقط ایران، به تاریخ جهان تعلق دارد؛ یک نسل کشی از کمونیست ها و آزادیخواهان توسط یکی از جنایتکارترین رژیم های تاریخ. رژیمی که توسط دولت های امپریالیستی برای مقابله با کمونیسم بقدرت رسید و ماموریت خود را به تمام معنا بانجام رساند. نسل جوان می خواهد و محق است که درباره آن دوره بداند. بسیاری از ما جان بدر برده ها اگر خاطرات خود را به نگارش درآوریم می تواند به یک فیلم نامه بدل شود؛ بقول پسرم برای نت فلیکس. گذشته ما فقط به خودمان تعلق ندارد؛ متعلق به تاریخ است. به یک معنا ما وظیفه داریم آنرا بازگو کنیم . من زندانی نبوده ام. توانستم از زندان و شکنجه و اعدام جان سالم بدر برم. خاطرات من از آن دوره بیک معنا امید بخش است. مقاومت یک نسل؛ تداوم مبارزه کمونیستی؛ ایجاد حزب کمونیست و حزب کمونیست کارگری،  پر از حماسه های انسان هایی که برای آرمان خود جنگیدند و بعضا جان خود را در این راه گذاشتند.

وظیفه بازگویی تاریخ برای من اهمیتی صد چندان دارد؛ من از نزدیک شاهد یک مبارزۀ کمونیستی پر رویداد در عرصه سیاسی، تئوریک، ایدئولوژیک، نظامی و سازماندهی بوده ام. من در متن اتفاقات مهمی در جنبش چپ و کمونیستی ایران حضور داشته ام و اکتوری در یک سلسله رویدادهای مهم تاریخی بوده ام. با خودم فکر می کردم که من مجاز نیستم این خاطرات را با خود دفن کنم. شاید این لحن کمی شوک آور باشد؛ شاید بنظر برسد دارم اغراق می کنم؛ برای هم نسلی های خودم، بویژه کسانی که بخشی از این تاریخ را مشترکا تجربه کرده ایم این تصور امکان بروز بیشتر دارد. اما کمی از این دایره دور شویم؛ هم نسلی ها یا حتی دایرۀ کوچکتری، کسانی که مشترکا در بخشی از این رویدادها شرکت داشته ایم را اگر کنار بگذاریم؛ آنگاه مبرمیت بازگویی این تاریخ، یا این خاطرات بخوبی احساس می شود.

لذا تصمیم گرفتم افقم را بگشایم؛ از دایره هم نسلی ها و چند صد نفری که با هم در بخشی از این دوران دخالت نزدیکتر داشتیم عبور کنم. ثبت تاریخ از واکنش چند صد نفر آدم اهمیتی بمراتب بیشتر دارد. بعلاوه از مرگ منصور حکمت 18 سال و از انشعاب اول 16 سال گذشته است. حتما بخشی از اکتور های آن دوره از بخش هایی از این خاطرات ناخشنود خواهند شد؛ اما با خود اندیشیدم که مجاز نیستم بخاطر احساسات یا واکنش آنها تاریخ را بازگو نکنم. در نظر گرفتن احساسات آنها، ملاحظه کاری در مورد تاثیرات این گفته ها در جریانات کمونیستی کارگری در خارج کشور، یا نگرانی از واکنش آنها عملا داشت خاطرات من را به تاریخ مگو بدل می کرد.

این خاطرات در حال حاضر بشکل کرونولوژیک نیست. نوشته هایی از دوره های مختلف است. وقتی برای کتاب آماده می شود باید نظم دیگری به آن داد. اما در حال حاضر به همین شکل بصورت تاپیک های مختلف منتشر خواهد شد.

در سال های 2006 -2005 برای مدتی یک نشریه اینترنتی سیاسی- شخصی منتشر می کردم. در این نشریه صفحه ای بود با عنوان “زندگی با گذشته.” در این صفحه خاطرات گذشته را به نگارش در می آوردم. در مجموع شاید 5 شماره از این نشریه را منتشر کردم. برخورد رهبری وقت حزب کمونیست کارگری موجب شد که از انتشار این نشریه هم صرفنظر کنم. در این خاطرات بعضا به مساله انشعاب در حزب اشاره می کردم. یکبار پاراگرافی در مورد انشعاب با این مضمون نوشتم که اگر منصور حکمت اکنون در میان ما حضور می یافت چگونه از دست همه رهبری وقت زمان انشعاب خشمگین و عصبانی می بود. (نشریات پاک شده است و دیگر در دسترس ندارم تا عین متن را نقل کنم.) بخشی از رهبری وقت ح ک ک منجمله حمید تقوایی از این نوشته بسیار برآشفته شدند. رهبری ح ک ک انشعاب را “پیروزی سوسیالیسم” ارزیابی می کرد و کادرهایی که انشعاب کرده بودند، گناه انشعاب را به گردن رهبری باقیمانده در حزب می انداختند و خود را یا قربانی یا پیروزمندان بر پوپولیسم می خواندند. هر دو تصویر غیرواقعی و بدور از حقیقت است.

برای من در همان کنگره 5 روشن شد که یک اشتباه عظیم رخ داده است. اینطور نبود که من خودم را پاک و منزه می خواندم و بقیه را مقصر. خیر. من علیرغم هشدارهای مکرری که در جلسات دفتر سیاسی و هیات دائم حزب پیش از پلنوم 17 داده بودم مبنی بر اینکه تغییر آرایش حزب و انتخاب لیدر حزب را می پاشاند؛ علیرغم اینکه خود را در هیچیک از جناح های اعلام نشده حزب، یکی بدور کورش مدرسی و دیگری حمید تقوایی نمیدانستم؛ و هیچیک از این دو فرد را مناسب پست رهبری نمی دیدم و از نظر سیاسی و حزبی به هر دوی آنها چه قبل از مرگ منصور حکمت و چه بعد از آن نقد های جدی داشتم؛ با وجود اینکه علیرغم وضعیت بسیار بد روحی و درد عظیمی که احساس می کردم تلاش کردم مانع از انشعاب بشوم، اما هیچگاه خود را بی تقصیر ندیدم و مهمتر آنکه جلوه ندادم. من اولین و شاید تنها فرد از رهبری زمان انشعاب هستم که رسما و علنا اعلام کرده ام که انشعاب بسیار اشتباه و اجتناب پذیر بود و اعلام کرده ام که نقش خودم را بعنوان عضوی از آن رهبری می پذیرم. (اولین بار پس از جدایی از حزب ح ک ک در بهار 2007 در جلسه ای در آلمان برای معرفی حزب اتحاد کمونیسم کارگری این مساله را اعلام کردم و پس از آن بارها بر آن تاکید کرده ام.)

گفتم “علیرغم وضعیت بسیار بد روحی و درد عظیمی که احساس می کردم”، مطمئن هستم که برخی با خواندن این جمله خواهند گفت همه در وضعیت بد روحی بودند! این پاسخ تمام حقیقت را بیان نمی کند. همه لیدر حزب و جنبش شان را که جایگاهی بسیار مهم و تعیین کننده در جنبش کمونیستی کارگری داشت از دست داده بودند. درست است این یک درد عظیم است. رویداد های پس از مرگ او نیز این مساله را به اثبات رساند. اما من فقط لیدرم را از دست نداده بودم؛ عشق زندگیم، پارتنر، شریک زندگی و بهترین دوستم و همچنین پدر فرزندانم را نیز از دست داده بودم. این وجه از مساله را رفقای سابق عمدتا نادیده گرفته اند. ابتدا، در چند ماه اول پس از مرگ ژوبین محبت های بیکران نثار من و فرزندانم شد. اما چند ماه بیشتر طول نکشید تا این محبت های بیکران زدوده و یا بعضا به نفرت بدل شد. اغراق نمی کنم. برای خود من باور نکردنی بود که چگونه انسان هایی که برای برابری و سعادت بشریت می جنگند، این چنین نسبت به درد رفیق بغل دستی شان بی توجه بودند؛ این چنین نسبت به درد همسر و مادر فرزندان لیدر شان سنگدل بودند. اینها شاید آن ابعاد روانشناسانه است که باید طرح شود تا به عمق حقایق دست یابیم.

برای روشن شدن آن شرایط فقط یک مثال می زنم. پس از پلنوم 17 در اول و دوم مارس 2003 یعنی 8 ماه پس از مرگ منصور حکمت، در پلنومی که عملا نقطه آغاز شکستن حزب بود، پلنومی که رهبری جمعی کنار گذاشته شد و کورش مدرسی بعنوان لیدر انتخاب شد؛ من با این طرح مخالفت کردم و عملا از دایره رهبری فعال حزب کنار کشیدم. چند هفته پس از این پلنوم دخترم که در آن زمان هنوز 17 سالش نشده بود یک شب بمن رو کرد و پرسید: “مامان! چرا دیگه کسی خانه ما نمی آید؟” من احساس کردم قلبم در حال باز ایستادن است. شوکه شدم. چه می توانستم به او بگویم. دختر فوق العاده باهوشی است و تا حدودی به وجود اختلافات پی برده بود. راستش نمی دانم به او چه پاسخی دادم. تلاش کردم که اداره کنم و مساله را کم اهمیت جلوه دهم. اما این شب بارها و بارها در زندگیم تکرار شد. سوالات بچه ها؛ استیصال شان؛ عصبانیت شان؛ ناراحتی شان. و من هر بار باید یک جوابی می تراشیدم تا باصطلاح ماجرا را اداره کنم. این وضعیت تا زمانی که بچه ها بزرگسال شدند و من دیگر باید پاسخ های حقیقی به سوالاتشان می دادم ادامه پیدا کرد.

موقعیت من در حزب و جنبش ویژه بود. من هم یک عضو از رهبری نشسته حزب بودم؛ (در زمان حیات منصور حکمت من عضوی از هیات دائر و سپس دائم حزب بودم. و تا پلنوم 17 در هیات دائم عضویت داشتم.) و هم همسر منصور حکمت. حمایت من از هر جناح قبل و زمان انشعاب می توانست تاثیر بسیاری داشته باشد. بهمین دلیل بمحض اینکه جناحی یا فردی اختلاف سیاسی من را می دید یا حدس می زد، کمپین ترور شخصیت و شیطان سازی را آغاز می کرد. اینجا بود که یکبار دیگر به درایت و بصیرت منصور حکمت ایمان آوردم. پیش از مرگ زمانی که حالش وخیم بود و پروسه آخرین درمان را طی می کرد، دو بار در حضور دو تن از اعضای رهبری، کورش مدرسی و علی جوادی رو بمن کرد و گفت: آذر خواهش می کنم پس از مرگ من از کار تشکیلاتی دور شو و به کار سیاسی، نوشتن و سخنرانی، اکتفاء کن، چون “بیوه مائو” ات می کنند. به همین روشنی. و به همین اختصار. من در آن زمان پیش خود فکر می کردم که حالش خوب نیست؛ افسرده است؛ نگران است؛ اما یکسال هم طول نکشید تا متوجه شدم چه حقیقت تلخی را بیان کرد. چون دقیقا این اتفاق افتاد. حمید تقوایی قبل از انشعاب بمن گفت: یکبار با کورش صحبت می کرده و کورش به او گفته که آذر باید حرف نادر را گوش میداد. نادر بهش گفت که از کار تشکیلاتی کنار بکشد. و حمید در پاسخ به او گفته: پس تو باید بیوۀ مائو اش بکنی؟ (نقل به معنی)

دوران بسیار سخت و دردناکی بود. و راستش هنوز لحظاتی فلاش بک آن دوران در ذهنم جرقه می زند و چنگی سفت بر  قلبم می زند. تلاش بسیاری لازم شده تا بتوانم با آرامش بیشتری به آن دوران فکر کنم و به درکی از چرایی رویدادها برسم. مباحث بسیاری لازم است تا این دوره را تحلیل و بررسی کند . برای سوالات بسیاری که موجود است پاسخ بیابد. اما در اینجا فقط به یک نکته اشاره می کنم: کمونیسم کارگری در این اتفاقات بی تقصیر است. راستش حتی اختلافات سیاسی موجب انشعاب نشد؛ انشعاب بیشتر حاصل روانشناسی فردی و کلکتیو بود. از یک سو بی اعتمادی به باصطلاح جناح رقیب و از سوی دیگر جاه طلبی های فردی؛ در نوشته های دیگر نظر دقیق تر خودم را درباره ریشه های انشعاب خواهم نوشت.

نوشته زیر مصاحبه ای است که یکی از رفقا در سال 2004 با من انجام داد. بیشتر به دوره بیماری و بلافاصله پس از مرگ ژوبین می پردازد. در هیجدهمین سالگرد ژوبین این متن را بعنوان بخش اول خاطرات منتشر می کنم. این مصاحبه هدفش بازگو کردن بخشی از زندگی ژوبین (منصور حکمت) بود. بخش اول آن به روزهای آخر زندگی او و مرگش مربوط میشود. قصد این بود که ظرف دو سه ماه که این مصاحبه تمام می شد بچاپ برسد. اما این دو سه ماه منتهی شد به انشعاب در حزب. پس از انشعاب من دیگر تمایلی برای چاپ این مصاحبه نداشتم. در فضای هیستریک و نفرتی که پس از انشعاب بوجود آمده بود، این مصاحبه به همان فضا آلوده می شد. موضوعٍ ریشخند، تحقیر و نفرت قرار می گرفت. چاپ این مصاحبه در آن زمان نقض غرض بود.

اکنون 16 سال پس از آن انشعاب و تحولات متفاوتی که در این جنبش و احزاب آن شکل گرفته است و 18 سال پس از مرگ ژوبین تصمیم گرفتم که آن مصاحبه را با اضافه کردن نکاتی به آن بچاپ برسانم.

منصور حکمت از زبان آذر ماجدی، شخصى و از نزدیک

سوال: قبل از اینکه به بازگویى بخشهایى از تاریخ زندگى منصور حکمت از زبان شما بپردازیم شاید لازم باشد راجع به حدود و ثغور این گفتگو کمى بحث کنیم. بطور کلى چهارچوب این بازسازی واقعیت از نقطه نظر شما چیست؟ آیا محدوده های “ممنوعه‌ای” وجود دارند؟

آذر ماجدی‌: قطعا محدوده های ممنوعه ای وجود دارند. از دو جهت: اول اینکه برخی مسائل کاملا خصوصى است، هم از نظر خود من و هم از نظر ژوبین. ژوبین بر خصوصى ماندن زندگى خصوصیش تاکید بسیاری داشت. ژوبین آدمى بسیار صمیمى بود و کسانى که حتى یکبار او را ملاقات کرده اند با او احساس نزدیکى خاصى می کنند. بعضى ها که حتى او را خیلى کم می شناختند احساس می کنند که با او دوستى دیرینه داشته اند. هستند کسانى که علیرغم شناخت بسیار کم از او، زندگى خصوصى شان را با او در میان می گذاشتند و بعضا از او در مورد خصوصى ترین وجوه زندگیشان چاره جویى می کردند. ولى خود ژوبین زندگى خصوصیش کاملا خصوصى بود. وقتى جوان بود، قبل از اینکه بطور فعال وارد سیاست شود با دوستانش زوایای زندگى خصوصیش را سهیم می شد ولى بعدا دیگر اینکار را نمی کرد. زندگى خصوصیش کاملا خصوصى باقى می ماند. حتى کسانى که با او از نزدیک کار و فعالیت می کردند از ژوبین خصوصى کم می دانستند. دوست نداشت که زیاد کسى را وارد زندگى خصویش یا خصوصیمان کند. منهم کاملا به این خواست او احترام می گذاشتم و زندگى خصوصیم را با کسى جز او سهیم نمی شدم. و شاید یک وجهى که نبود او را برای من بسیار سخت و غیرقابل تحمل می کند این است که من تنها دوست نزدیکم را از دست دادم، تنها کسى را که تمام وجوه روح و درونم را با او سهیم می شدم.

بنابراین اکنون پس از مرگش نیز من به این خواست او عمیقا احترام می گذارم و مسائلى را که می دانم برای او خصوصى بود با کسى در میان نمی گذارم. به آن بعنوان رازی مشترک میان خودم و ژوبین نگاه می کنم و می خواهم که به همین شکل نیز باقى بماند.

دوم، ژوبین یک شخصیت اجتماعی است. حرفهایش، نظراتش و یا احساساتش می تواند بار اجتماعى یا سیاسى داشته باشد. احساس مسئولیت حکم می کند که من به آنچه که با من در میان گذاشته و یا من بخاطر زندگى مشترک و نزدیک با او در جریان آن قرار گرفته ام با دقت و وسواس بسیار برخورد کنم و فقط زمانى آنها را بازگو کنم که پیش خودم کاملا مطمئن باشم که بازگو کردنشان مجاز است.

س‌: بحث بر سر مسائل شخصى و خصوصى فیمابین شما و منصور حکمت بمثابه دو نفر که زندگى مشترکى داشتند، نیست. بحث بر سر بیان واقعیت زندگى منصور حکمت است. شاید گفته شود که تاریخ حق دارد منصور حکمت را تماما بشناسد. آنطور که در تمامى لحظات زندگى‌اش بود.

آ. م‌: این حکم هم درست است و هم نیست. تاریخ ممکن است حق داشته باشد منصور حکمت را تماما بشناسد. ولى تمام منصور حکمت یعنى منصور حکمت خصوصى و منصور حکمت اجتماعى و سیاسى. یعنى منصور حکمت لیدر یک جنبش سیاسى و اجتماعى و ژوبین رازانى، یعنى همسر من و پدر بچه ها، یعنى پسر شخصى و رفیق شخص دیگری. آیا تاریخ حق دارد همه این مجموعه را با جزئیاتش بشناسد؟ این سوال باز است. حداقل از نظر من، بعنوان انسانى که حدود نیمى از زندگیش را با او سهیم شدم، مساله باز است. منى که او را از نزدیک می شناختم و می دانستم که تا چه حد یک انسان خصوصى بمعنای واقعى کلمه بود. تا چه حد زندگى خصوصیش را دوست داشت خصوصى بماند. ضمنا یک طرف مساله هم خود من هستم. منهم بخشى از این کلیتم. آیا تاریخ در رابطه با من نیز محق است؟ این هم سوال دیگری است. در نتیجه من مجبور به انتخاب و تصمیم گیری هستم. مسئولیت و کار دشواری است. لذا اجازه دهید که مرز ها را من تعیین کنم. قضاوت در مورد اینکه کدام مسائل در چهارچوب مجاز می گنجد را بعهده من بگذارید. می دانم هستند بسیاری که تشنه دانستن تمام جزئیات زندگى او هستند. افراد زیادی با ترس و دلهره بمن نزدیک شده اند و از من درباره او و درباره بیماریش، یا لحظات آخر پرسیده اند. اینهم دلیل دیگری است که مرا بر آن داشت که از این گفتگو استقبال کنم و تلاش کنم که تا حد ممکن مسائل را بازگو کنم. ولى تا حد ممکن، این کلیدی است. شاید زمانى من خاطراتم را در کتابى بچاپ برسانم. هنوز فکر نمی کنم که چنین زمانى رسیده است.

س‌: آیا شما قضاوت خودتان را در این بازگویى تاریخ وارد می کنید؟ معیارها و شاخصها چیست؟

آ. م‌: فکر میکنم که هر کس وقایع را آنطور که خود دیده است و تعبیر کرده است بازگو می کند. هیچ دو روایتى از یک رویداد کاملا یکسان نیست. فکر و ذهنیت راوی عنصری است که بر آن رویداد تاثیر می گذارد. یادم است وقتى نوجوان ١٤- ١٥ ساله ای بودم فیلمى از کوروساوا، کارگردان ژاپنى دیدم. فیلم را و داستانش را اصلا بخاطر نمی آورم ولى تمّ و نکته اصلى فیلم کاملا در ذهنم نقش بسته است. اگر اشتباه نکنم، کل فیلم حول یک رویداد است و این مساله که این رویداد از طرف پرسوناژهای مختلف فیلم و درگیر در این واقعه تعریف و بازسازی می شود. و جالب اینجاست که هر پرسوناژ روایتى کاملا متفاوت از این واقعه را تصویر می کند. زاویه ورودش به ماجرا، اتفاقاتى که می افتد، تاثیرات آن همه کاملا متفاوت است. انگار که وقایعى کاملا متفاوتند. یادم است که این فیلم تاثیر عمیقى روی من گذاشت. آیا آنها هیچکدام دروغ می گفتند؟ یا واقعیت زندگى چنین است؟ تصویر و دریافت و درک هیچ دو انسانى از یک واقعیت یکسان نیست. واضح است که من واقعیت را آنچنان که من دریافته ام بازگو می کنم. تلاش می کنم تا حد ممکن به آنچه واقعا واقعیت است نزدیک شوم. ولى جز آنچه نقل قول مستقیم از اوست و یا توصیف یک حرکت معین، هر چیز دیگری که بازگو می شود آنگونه است که من آنرا درونى کرده ام. معیار و شاخص من هیچ چیز جز بازگویى حقیقت نیست. ولى حقیقت همیشه یک پدیده ابژکتیو نیست. بخصوص زمانى که از من سوال می شود تا حدسیاتم را بازگو کنم. تنها مساله ای که بمن کمک می کند که تا حدودی با اطمینان اینکار را انجام دهم، شناخت عمیقى است که پس از ٣٠ سال آشنایى و بیست و چهار سال زندگى مشترک و نزدیکى عمیقى که با هم داشتیم از ژوبین و شخصیتش داشتم.

زخمى در گوشه زبان ژوبین

س: زخمى در گوشه زیر زبان پیدا می شود. آیا بیاد داری که چگونه این زخم پیدا شد؟ دکتر چه تشخیصى داد؟ کمى از این زخم لعنتى بگو؟

آ. م: دسامبر 2000 بود. در جریان پلنوم ١٣ ژوبین هنگام غذا خوردن زبانش را گاز گرفت. زخم شد و دردناک بود. دو سه هفته ای به آن ور رفت، مقداری دارو که از داروخانه تهیه کرده بود به زحم زد ولى زخم خوب نشد. در اوایل ژانویه رفت دکتر. دکتر به او گفت که چیزی نیست. گفت: این زخم در اثر تماس زبان با یکى از دندان هایش که سر آن کمى تیز شده بود، بوجود آمده. پمادی داد و به ژوبین توصیه کرد که به دندانپزشک رجوع کند تا تیزی دندان را بساید. ژوبین به دندانپزشک رجوع کرد. معاینه دهان و زبان، تشخیص بیماری و یا پیگیری آن معمولا کار دندانپزشک است. متاسفانه این دندانپزشک کارش را بلد نبود. زخم را دید و هیچ معاینه ای نکرد و ژوبین را برای نمونه برداری به بیمارستان ارجاع نداد. یک ماه دیگر گذشت. ژوبین بشدت نگران بود. خودش حدس می زد که سرطان باشد.

من مدام به او می گفتم که بیخودی نگران است و هیچى نیست. ژوبین از جوانى نگران سرطان بود. یک دلیلش این بود که پدرش و چند تن از خانوادۀ پدری اش از سرطان درگذشته بودند. در جوانى هم یک بار وقتى در انگلستان درس میخواند تورمی در گردنش پیدا شد و دکتر مشکوک به سرطان شد ولى خوشبختانه چیزی نبود. کلا ژوبین خیلى نگران بیماری بود. مدام نگران بچه ها بود. هر سرماخوردگى و تب او را نگران مننژیت میکرد؛ هر زمین خوردنى که سر بچه ها به جایى اصابت می کرد، او را نگران خون ریزی مغزی می کرد و بچه ها را ٢٤ ساعت تحت نظر می گرفت. هر بار بر اثر زمین خوردن زخمى دربدن بچه ها پیدا می شد یکبار از نو با من تاریخ واکسن کزاز آنها را چک می کرد. این نگرانى و حتى می شود گفت وسواس نسبت به بیماری باعث شده بود که نگرانى اش در مورد سرطان جدی گرفته نشود. من شخصا فکر می کردم که بیخود نگران است. حتى اوایل با او شوخى می کردم. مساله ای که الان باعث رنج و دردم می شود.

به سیر وقایع برگردیم. ژوبین یک آینه کوچک تهیه کرده بود و مدام زخم زبانش را در آیینه چک می کرد. ماه فوریه دوباره به دکتر رفت. این یک دکتر دیگر بود. او هم به ژوبین یک پماد داد ولى گفت که اگر تا دو هفته هنوز زخم باقى بود باید دوباره برگردد. دو هفته گذشت و زخم هنوز سر جای اش بود. سمینار “بازخوانى کاپیتال” در انجمن مارکس نزدیک بود. یادم است کمى نگران چگونگى پیشرفت این سمینار بود و داشت خودش را آماده می کرد. در اتاق خواب مان یک میز کوچک گذاشته بود و پشت آن مثل زمان دانشجویى مطالعه می کرد و یادداشت برمیداشت. هر از چند گاهى هم در آیینه نگاهى به زخم زبانش می کرد. یک روز صبح بعد از اینکه بچه ها به مدرسه و مهد کودک رفتند، وارد اتاق شدم. نگران بهم نگاه کرد و گفت که فکر می کند که سرطان است. به او گفتم که به دکتر برود. گفت نگران است که اگر دکتر تشخیص دهد که سرطان است آنگاه نمی داند چه کند. گفت که باید خود را برای این سمینار آماده کند. برایش خیلى مهم بود. گفتم: من فکر نمی کنم که سرطان است، ولى اگر او فکر می کند که سرطان است در مقابل بچه ها و من مسئول است و باید به دکتر برود که اگر چیزی هست پروسه معالجه را سریعا شروع کند. این حرف تاثیر خودش را گذاشت و به دکتر رفت. دکتر هم نامه ای به بیمارستان نوشت و او را برای معاینه متخصص و نمونه برداری معرفى کرد.

در همین حیث و بیث او برنامه یک سفر خانوادگى به ایتالیا را می ریخت. ما هر دو خیلى دوست داشتیم به ایتالیا برویم. ژوبین وقتى ١٦-١٧ ساله بود با برادران، مادر و خاله اش سفری به ایتالیا کرده بود و خیلى از ایتالیا خوشش آمده بود. من تا آن موقع به ایتالیا سفر نکرده بودم و خیلى مشتاق بودم. یک ماشین شارون هفت نفره قسطى خرید و نقشه سفر را ریختیم. قرار شد مادر ژوبین هم در این سفر همراه ما باشد. سعیده به انگلستان آمد و با ماشین عازم شدیم. سر راه خواهر زاده من را هم برداشتیم و هفت نفره راهى ایتالیا شدیم. تعطیلات عید پاک بود. بچه ها تقریبا سه هفته تعطیل بودند. اواخر مارس تا اوایل آوریل سفرمان طول کشید. وقتى از سفر برگشتیم نامه ای از بیمارستان آمده بود برای رجوع به دکتر. این تاریخ را از دست داده بودیم. ژوبین زنگ زد و قرار دیگری گرفت. یک روز پنجشنبه بود. رفت بیمارستان و وقتى برگشت گفت از زبانش نمونه برداری کرده اند. گفته اند دو هفته بعد جواب میدهند ولى اگر چیزی باشد زودتر تماس میگیرند.

س: با زخم چگونه برخورد می شد؟ چقدر این زخم جدی گرفته شد؟

آ. م: ابتدا دکتر عمومى جدی نگرفت. ولى از آن زمان که به متخصص ارجاع داده شد، پروسه سریع پیش رفت. سریع نمونه برداری کردند. نتیجه نمونه برداری را روز بعد فهمیدیم و سه روز بعد با جراح قرار داشتیم. گفتند باید سه چهار هفته منتظر عمل باشیم ولى ما تصمیم گرفتیم که برای عمل به بخش خصوصى مراجعه کنیم و ده روز بعد روز شنبه ١٢مه عملش کردند.

س: در این دوران ژوبین به فعالیت به طور معمول ادامه می داد. چه کارهایى را در این دوران انجام داد؟ چه سیاستهایى را بررسى می کرد؟

آ. م :از زمانی که به دکتر رفت تا عمل جراحی کلا 4 ماه طول کشید. دو کار بسیار مهمش سه سمینار در انجمن مارکس بود: “بازخوانی کاپیتال”، “آیا کمونیسم در ایران پیروز می شود” و درباره انشعاب در کومه له که هر دو را در یک روز انجام داد. این سه سمینار سه کار تئوریک سیاسی بسیار مهم او و جنبش کمونیسم کارگری است. بعلاوه، نشریه انترناسیونال هفتگی را هر جمعه منتشر می کرد، بجز سه هفته ای که در سفر بودیم. یادم است هر پنجشنبه شب تا صبح بیدار بود؛ نوشته خود را می نوشت؛ نوشته بقیه را ادیت می کرد؛ صفحه بندی می کرد و در آخر هم نشریه را روی وبسایت آپلود می کرد. صبح ساعت 7 که من بیدار می شدم تا بچه ها را برای مدرسه و مهد کودک آماده کنم او را مشغول خواندن نشریه می دیدم. بعدش بعضی وقتها یک چرتی می زد یا حتی میرفت بیرون هوایی می خورد و بعد می آمد چند ساعتی استراحت می کرد. ضمنا در جریان تمام جزئیات کار حزب قرار داشت و دخالت فعال می کرد. در همان زمان من مسئول رادیو انترناسیونال و تهیه کننده اصلی آن بودم، و مصاحبه های زیادی با او داشتم؛ 90% مصاحبه های او با رادیو انترناسیونال را من با او انجام داده ام.

س: تاثیر زخم بر فعالیتهایش چه بود؟

آ. م: همانطور که در بالا نوشتم او همچنان به فعالیتش ادامه می داد. من متوجه خللی در کارش نشدم. او انسان بسیار پرکاری بود. علاوه بر کار تئوریک – سیاسی  و حزبی او علاقه بسیاری به کار عملی داشت؛ نجاری می کرد، بنایی می کرد؛ موزیک تمرین می کرد؛ گیتار می زد؛ مشغول آموزش درام (جاز) بود؛ شروع به رمان نوشتن کرده بود. و از همه مهمتر با بچه ها وقت می گذراند. نمی توانم بگویم که اگر این زخم پیش نیامده بود، آیا بیشتر کار می کرد. از نظر من مدام مشغول کار بود. راستش فکر می کنم این نگرانی که سرطان دارد و ممکن است نتواند سمینارهایش را برگزار کند، در اینکه دو سمینار را در یک روز بگیرد نقش داشت.

س: چند روز طول کشید تا نتیجه معاینات نمونه برداری آماده شود؟ این روزها چگونه گذشت؟ با اضطرابها و نگرانیها چگونه برخورد می کردید؟

آ. م :یک روز. روز پنجشنبه که برای نمونه برداری رفت، گفته بودند که اگر چیزی تشخیص دهند سریعا تماس می گیرند. روز جمعه کورش مدرسی به خانه ما آمد، با هم رفتیم بیرون. هوای خوبی بود. آفتابی بود. وقتی برگشتیم ناهاری خوردیم و من رفتم دوش بگیرم. زیر دوش بودم که در حمام را زد و گفت که از بیمارستان زنگ زده اند و او به بیمارستان می رود. حتی معطل پاسخ من نشد. می خواستم با او بروم. ولی او عجله داشت. پسر کوچکمان را از مهد کودک برداشته بودیم. کورش پیش او ماند و ژوبین رفت. من سریعا از حمام در آمدم. آرام و قرار نداشتم. بقول معروف دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. شروع کردم به جارو برقی کشیدن تا خودم را مشغول کنم. ساعت 3 رفته بود و ساعت 4 هنوز هیچ خبری ازش نداشتیم. تصمیم گرفتم به بیمارستان بروم. سوار ماشین شدم و راه افتادم. رفتم بیمارستان، وقتی رسیدم، بخش مربوط به معاینه مراجعین خارج از بیمارستان بسته شده بود. تمام بخش را گشتم ژوبین را پیدا نکردم. به خانه زنگ زدم. خانه هم نبود. آشفته و بیقرار به خانه بازگشتم. پسر دیگر و دخترم هم از مدرسه بازگشته بودند.

ژوبین برگشت؛ در را باز کرد و من را صدا کرد که بروم بیرون. چشمان درشت و زیبایش پر از غم بود ولی آرامش داشت. بیرون رفتم. پسر بزرگم متوجه شد که خبری شده دنبال ما بیرون آمد. بهم گفت سرطان است، اما گفته اند که شانسش زیاد است چون تومور زیاد مهاجم نیست و در فاز اول – دوم است. او خیلی آرام بود. صلابت خاصی داشت. من اصلا هیچی نمی شنیدم. اصلا دو زاریم نیافتاد که داره چی میگه. منگ بودم. گیج بودم. فقط اشکهایم درآمد. پسرم دوید گفت چی شده؟ گفتیم هیچی و رفتیم خانه. روز جمعه بود. دوشنبه هم تعطیل بود. برای سه شنبه یعنی اولین روزی که بیمارستان باز بود برای ساعت 9 صبح با متخصص به او وقت دادند. تا سه شنبه صبح در ظاهر آرامش داشتیم ولی دلمان آشوب بود. به بچه ها هیچی نگفتیم. انگار نه انگار که سرازیری بزرگ زندگیمان آغاز شده بود؛ انگار نه انگار که با سر داشتیم به سمت یک زلزله خانمان برانداز می رفتیم؛ انگار نه انگار که خانواده به آن معنایی که تا آن زمان می شناختیم در حال زوال بود؛ انگار نه انگار که می رفتیم با سهمگین ترین واقعه زندگیمان دست و پنجه نرم کنیم؛ انگار نه انگار!

روز بعد شیرین خواهر ژوبین به دیدن آمد و آن دو عکس تاریخی را از من و ژوبین در حیاط خانه گرفت، عکسهایی که من بعد از مرگ ژوبین قاب کردم و به دیوار زدم. آن دو عکس کلی حرفهای ناگفته دارد. کلی احساس در آن دو عکس وجود دارد. خیلی خوشحالم که آن عکس ها را گرفتیم.

س: روزیکه برای دریافت نتایج آزمایش رفتید را باز گو کن.

آ. م: صبح زود از خواب بیدار شدیم. بچه ها را به مدرسه و مهد کودک بردیم. بعد دوتایی به سمت بیمارستان راهی شدیم. ماشین را پارک کردیم. دوتایی می دویدیم. دیر نشده بود. ولی انگار نمی توانستیم راه برویم. من دستش را گرفته بودم و دنبالش می دویدم. دلم داشت از دهانم بیرون می آمد. او آرامش خود را با صلابتی بی نظیر حفظ کرده بود. مدتی در اتاق انتظار نشستیم تا صدایمان کردند. دکتر بسیار خوشرویی بود. مدام بما اطمینان می داد که شانس مان حدود 90% است. گفت که عمل می کنند. خوب یادم است که قبل از اینکه دکتر را ببینیم اول یک نرس را دیدیم. بهمان گفت که اکنون مدتیست که سرطان دیگر بمعنای حکم اعدام نیست. من با یک ساده لوحی خاصی می خواستم تمام این حرفها را، قوت قلبها را باور کنم. اما انگار در قلبم دو طبقه وجود داشت. طبقه بالا که می گفت انشاءالله گربه است و همه چی بخوبی پیش خواهد رفت و طبقه پایین که یک لحظه قرار نداشت. از آن روز ببعد این دو طبقه در قلب من همزمان موجود بود. فکر میکنم این مکانیزم دفاعی انسان است. اگر خود را فریب ندهد، اگر دل خودش را خوش نکند که نمی تواند به زندگی ادامه دهد. من اگر اینکار را نمی کردم، اگر فکر میکردم که شانس زنده ماندنش حدود 10-20% است فکر نمی کنم می توانستم به زندگی به آن شکل ادامه دهم. فکر می کنم فرو می ریختم.

س: ارزیابى ژوبین چه بود؟ آیا مساله را تمام شده فرض می کرد؟

آ. م: ژوبین هیچوقت خود را فریب نمی داد؛ “انشاءالله گربه است” در فکر و روش او جا نداشت؛ بقول خودش او همیشه باید خودش را برای بدترین سناریو آماده می کرد و برای آن راهیابی می کرد تا می توانست ادامه دهد. در نتیجه نگرانی و فکر برای راهیابی چه در زندگی شخصی و در زندگی سیاسی و حزبی بخش زیادی از زندگیش را می ساخت. او از ابتدا بسیار نگران بود. بعضی اوقات می پذیرفت که شانسش خوب است، حتی سعی می کرد مرا قانع کند؛ اما اکثر اوقات بر این نظر بود که شانسی ندارد. در مطب دکتر آرامش خود را کاملا حفظ کرده بود، سوال می کرد و از آنجا که ظرف همان چند روز کلی در اینترنت درباره نوع سرطان مطالعه کرده بود، سوالات بسیار مربوطی می کرد، بطوری که دکتر فکر کرد او پزشک است. در بیمارستان روحیه اش خوب بود اما وقتی خانه رسیدیم روحیه اش پایین رفت.

س: آیا امیدی به معالجات داشت؟ چى می گفت؟

آ. م :بستگی به شرایط داشت. وقتی بهش اطمینان خاطر دادند که شانسش بالا است، کمی امید پیدا کرد. اما پس از جراحی وقتی متوجه شد که آنقدر که باید از زبان نبریده اند، امیدش را از دست داد. بویژه آنکه  شیمی درمانی بر سرطان در منطقه سر و گردن تاثیر ندارد. دکتر می گفت که خوب است برای محکم کاری اشعه درمانی کند. او با چند متخصص دیگر مشورت کرد و هر کی نظر متفاوتی داشت. بنابراین تصمیم گیری بسیار سخت بود. اما چند ماه طول نکشید که درد شدیدی در گردنش آغاز شد. 4 نوامبر صبح که از خواب بیدار شد، گفت درد نسبتا شدیدی در گردنش احساس می کند. فکر خودش بلافاصله به سرطان رفت. اینکه سرطان در ارگان دیگری رشد کرده است. (باصطلاح پزشکی متاستاز کرده است.) من دوباره گفتم نه نگران نباش حتما سرت را بد گذاشته ای.

من خیلی به این شیوه برخوردم طی این زمان فکر کرده ام. فکر می کنم بخشی از دلیلش بی اطلاعی بود؛ اما یک بخش مهم خود فریبی بود؛ نمی خواستم قبول کنم. آنموقع نه وقتش بود و نه شرایطش هنوز فراهم آمده بود که فکر کنم چرا اینگونه برخورد می کنم. اما بعدا به این نتیجه رسیدم که مکانیزم دفاعی انسان در عین اینکه در شرایطی انسان را از شرایط بسیار سخت و خطرناک نجات می دهد؛ بعضا انسان را به خوش خیالی می برد. الان که فکر میکنم، اگر می پذیرفتم که حتی 10% ممکن است ژوبین را از دست بدهم، همانجا از پا می افتادم. ما سه تا بچه داشتیم. دو تاشون هنوز کوچک بودند و یکیشان هم تین ایجر بود، سن بسیار خطرناکی برای نوجوانان. ژوبین بغیر از بچه ها تمام زندگی من بود؛ دوست نزدیکم بود؛ پارتنرم بود؛ پدر بچه هام بود؛ ستون زندگیم بود؛ لیدر حزب و جنبشی بود که من زندگیم را برایش گذاشته بودم. ژوبین عشق زندگیم بود. تصور از دست دادنش برایم کابوس بود. حاضر نبودم حتی یک لحظه به چنین امکانی فکر کنم. شاید هم اینطور بهتر بود. باور به اینکه بر بیماری فائق می آییم، بمن یک انرژی عجیبی داده بود. شبی چهار پنج ساعت می خوابیدم و بقیه اش همه اش کار. نگهداری از بچه ها که با بیماری ژوبین کاملا بدوش من افتاده بود؛ رتق و فتق امور خانه و خانواده؛ مراقبت از ژوبین؛ و ادامه کارهای حزبی و سیاسی. من تا اواسط ژانویه که برای معالجه به آمریکا رفتیم، بهمان شیوه سابق به کار حزبی ادامه می دادم. مسئول رادیو بودم و هفته ای 4 برنامه رادیویی تهیه میکردم. هفته ای سه روز جلسات هیا ت دائر بود که با احتساب وقت رفت و آمد 5-6 ساعت از م وقت می گرفت. بعد از رفتن بچه ها به مدرسه من سریعا حرکت می کردم و برای آوردن بچه ها به خانه بر میگشتم. تازه کارهای دیگر هم داشتم. الان نمی دانم چطوری اینطوری کار می کردم. دیگر هیچوقت چنین انرژی ای نیافتم.

مساله ای که بعضی وقتها آزارم می داد و می دهد، بیرحمی رفقای دور و بر بود. بغیر از دو سه نفر هیچکس نفهمید یا نخواست بفهمد که من چه خلائی در زندگیم ایجاد شده بود. چگونه هر روز صبح چشمم را به یک حفرۀ بزرگ باز می کنم. چگونه هر روز را با یک درد سنگین بر قلبم و یک فشار بزرگ بر دوشم آغاز می کنم. از یک طرف باید وقتی بچه ها در خانه بودند لبخند می زدم؛ شوخی می کردم و می بایست فضا را عادی جلوه دهم و در شرایط لازم به آنها دلداری بدهم و پس از رفتن آنها به مدرسه یا خواب تازه با درد خودم سر و کله بزنم. متاسفانه جدالهای حزبی و منافع و جاه طلبی های شخصی جلوی چشمانشان را گرفته بود.

سرطان وارد زندگى و سیاست می شود

س: خبر را چگونه با دوستان و آشنایان مطرح کردید؟

آ. م :ژوبین برای کمیته مرکزی یک نامه نوشت. الان دقیق یادم نیست. شایدم ابتدا برای دفتر سیاسی نوشت و بعد کمیته مرکزی. پس از عمل و قبل از پلنوم 14 نامه ای به کمیته مرکزی و مشاورین نوشت تحت عنوان “در غیاب نادر” در این نامه تلاش کرد که کمیته مرکزی را برای فقدان خود در حزب آماده کند و تا آنجا که از دستش بر می آمد حزب را واکسینه کند. بحث خیلی مفصلی راه افتاد. نظرات متفاوت مطرح شد. برای اولین بار در این مباحثات بود که مقوله “حکمتیسم” طرح شد. با این مباحث ژوبین کمیته مرکزی را برای طرح جدیدش برای لیدرشیپ حزب آماده کرد. طرح رهبری جمعی پس از این مباحثات نوشته و در پلنوم 14 معرفی شد. در همین پلنوم طرح رهبری جمعی بتصویب رسید. ژوبین از رهبری تشکیلاتی کنار کشید. این طرح تا پلنوم 17 ادامه داشت. در پلنوم 17 در مارس 2003 پس از یک بحث تند رهبری جمعی کنار گذاشته شد و کورش مدرسی با اختلاف 2-3 رای به لیدری حزب انتخاب شد.

س: چه روحیه ای بر ژوبین غالب بود؟ امید یا نا امیدی؟ درگیری امید و نا امیدی چگونه بود؟ چه بروزاتى داشت؟

آ. م: همانطور که در بالا اشاره کردم روحیه اش تغییر می کرد. اما عمدتا ناامید بود. پس از آغاز درد در نوامبر دیگر تقریبا مطمئن بود دوام نمی آورد؛ بویژه آنکه این بار بیماری سریع پیشروی می کرد و درد بسیار شدید بود.

س: مساله را چگونه در سطح سیاسى اعلام کرد؟ چرا تصمیم گرفت که بیماری را علنى کند؟

آ. م :مقاله ای با عنوان “مواجهه از نزدیک”  در نشریه انترناسیونال هفتگی منتشر کرد و در آن به عموم اعلام کرد که سرطان گرفته است. او لیدر یک حزب مهم سیاسی بود. یک چهره شناخته شده در عرصه سیاست در ایران و عراق بود. اصولی نمی دید که مساله را پنهان کند؛ با وجود اینکه می دانست که پخش خبر ضربه پذیرش می کند.

س: آیا نگران خوشحالى دشمنان کمونیسم و رژیم اسلامى نبود؟

آ. م :در این مورد بخاطر ندارم که صحبتی کرده باشد. حتما همه مسائل را بررسی کرده بود ولی در تحلیل نهایی کار اصولی را انجام داد.

س: این دوران چه احساسى به یکدیگر پیدا کردید؟ آیا به لحاظ عاطفى تغییری را مشاهده می کردی؟

آ. م :به هم از نظر عاطفی بسیار نزدیکتر شدیم. من که احساس می کردم دوباره عاشق شده ام. آدم وقتی با یک انسان مدت طولانی زندگی می کند، بخصوص وقتی بچه دار می شود، بیشتر وقتش صرف بچه ها می شود؛ رابطه یک زوج حتی اگر خیلی هم با عشق آغاز شده باشد، تغییر می کند. نیروی عادت بسیار قوی است. پس از دوره ای عشق اولیه مثل آتش زیر خاکستر می شود؛ بویژه، در زندگی ما که هر دو خیلی کار می کردیم و عمدتا خسته بودیم؛ از مشکلات خانوادگی، روزمره، مالی تا مسائل سیاسی و حزبی بر سرمان ریخته بود. بسیاری از زوج ها فقط با دو سه مشکل اولیه از هم دور می شوند. اما حیرت انگیز است که با ورود سرطان به زندگیمان آن باصطلاح عشق زیر خاکستر آنچنان شعله ور شد. او هم احساساتش را بیشتر بروز می داد. دو سه هفته قبل از مرگش، قبل از اینکه حالش وخیم شود و در بیمارستان بستریش کنند، بهم گفت که چقدر همیشه عاشقم بوده. اون لحظه هیچوقت از خاطرم نمی رود. یکی از زیباترین و دردناکترین لحظات زندگیم است.

س: آیا با هم بیشتر وقت صرف می کردید؟ رابطه تان در این مدت چه تغییری کرد؟

آ. م :در چند ماه آخر زندگیش من تمام مدت پیشش بودم. بمدت سه ماه برای معالجه درآمریکا بودیم که من تقریبا 24 ساعته پیشش بودم یا در خانه یا در بیمارستان؛ بعد که برگشتیم هم همینطور و سه هفته آخر را هم در بیمارستان بود که من بغیر از سه چهار شب بقیه مدت را در بیمارستان پیشش بودم. یک تغییری که در زندگیمان پدید آمد اتکای بسیار بیشتر او به من بود. ژوبین همیشه آدم بسیار مستقلی بود و دوست نداشت به کسی متکی شود. همه کارش را خودش می کرد. در دوره بیماری این شرایط تغییر کرد. اما در این دوره هم فقط بمن حاضر بود اتکاء کند. یادم است یک شب من بیمارستان نماندم، رفتم خانه پیش بچه ها، یکی از دوستان پیشش ماند. روز بعد بهم گفت اگر تو نمیتوانی بمانی، نمیخواهم کسی پیشم شب بماند. منهم از آن ببعد هر شب ماندم تا شبی که بهمان گفتند کار تمام است. در آن شب احساس می کردم باید پیش بچه ها باشم. اینهم بر می گردد به آنچه در بالا اشاره کردم. ژوبین دوست نداشت زندگی خصوصیش را با کسی سهیم شود.

س: بچه ها با مساله چگونه برخورد می کردند؟ چقدر از عمق فاجعه مطلع بودند؟ چه حرفهایى با بچه ها می زد؟

آ. م: خودش مساله را با بچه ها طرح کرد. دفعه اول که گفتیم خوب می شود. همان چیزی که دکترها بهمان گفته بودند. موقع آمریکا رفتن پسر بزرگم خیلی کلافه و آشفته بود. یادم است پای تلفن هی بمن می گفت: “مامان برگرد.” دخترم سعی می کرد عاقل باشد با این وجود که درد عظیمی را حس می کرد، سعی می کرد همراهی کند. وقتی پسرم بهم می گفت مامان برگرد، او بهم می گفت، مامان نگران نباش حالش خوب است. پسر کوچیکم هم که هنوز 5 سالش نشده بود، فهمیده بود یک اتفاق مهمی افتاده ولی درست متوجه وخامت اوضاع نبود. شب قبل از رفتن به آمریکا روی تخت دراز کشیده بود و بچه ها را صدا کرد که با هاشون حرف بزنه، برای خودش یک حالت خداحافظی داشت. من مشغول آشپزی و کارهای دیگر بودم. من را صدا کردند که بیا ژوبین دارد با بچه ها حرف می زند. نرفتم. اگر حرفهایش را می شنیدم، نمیتوانستم جلوی خودم را بگیرم. الان دلم می سوزد که چرا نرفتم. ولی آدم وقتی وسط یک ماجرا است به بعد که فکر نمی کند. فقط بهمان لحظه می اندیشد.

س‌: چگونه شد که تصمیم گرفتید به آمریکا بروید؟

آ. م‌: بیماری ژوبین، همانطور که رسما هم اعلام شد و خود ژوبین هم در انترناسیونال هفتگى تحت عنوان “مواجهه از نزدیک” نوشت، دو دوره داشت. دور اول غده سرطانى در زبانش پیدا شد. عمل جراحى ظاهرا موفقیت آمیزی در ماه مه ٢٠٠١ انجام شد. ژوبین سریعا بهبود پیدا کرد. تحت کنترل ماهیانه دکتر قرار داشت. به زندگى و فعالیت سیاسى اش بازگشت. دور دوم برای ما از ٤ نوامبر ٢٠٠١ آغاز شد و سریعا پیشروی کرد. بنظر من دکترها در تشخیص تعلل کردند. بالاخره با فشار و تقلای من به بخش خصوصى رجوع کردیم. معلوم شد که بیماری پیشرفته است و این بار غده سرطانى در گلو بود. من شخصا هر نوع اعتمادی را به سیستم پزشکى در انگلستان از دست داده بودم. حتى بخش خصوصى هم کُند بود و در بسیاری موارد سیستم درمانى انگلستان از پیشرفت های لااقل تکنولوژیک آمریکا بى بهره است. بعلاوه، از همان آغاز دور اول بیماری، ژوبین با چند دکتر در آمریکا در تماس بود. می دانستیم که در عرصه اشعه درمانى آمریکا از سیستم های پیشرفته تری برخوردار است. و رادیو تراپى تنها راه درمانى بود که در مقابل ما گذاشته بودند. این فاکتورها بعلاوه این امتیاز که در آمریکا دوستى داشتیم که می توانست بما کمک کند و امکانات خوبى برای دسترسى سریع به پزشک و شروع درمان داشت، ما را مصمم کرد که به آمریکا برویم. راستش در آن مقطع ژوبین دیگر تصمیم گیری در تمام این موارد را به من سپرده بود. و خود این یک تغییر مهم چه در شخصیت ژوبین و چه در زندگى مشترک ما بود. من مُصر بودم که به آمریکا برویم. او هم پذیرفت. ما عملا فردای روزی که نتیجه بى اوپ سى را گرفتیم، چهارشنبه ٣١ ژانویه، به آمریکا سفر کردیم و روز پنجشنبه اول فوریه به بیمارستان رفتیم و با دکتر ملاقات کردیم.

س: سفر چگونه بود؟ چه معضلاتى داشتید؟ روحیه ژوبین چگونه بود؟ معمولا از سفر طولانى خوشش نمى آمد؟

آ. م‌: راستش خاطرات من از آن دوره یک جور محوی است. بیشتر یک احساس عام بیادم میاید تا اتفاقات. یک احساس تلخ و دردناک. یک فضای تاریک. سفر برای ژوبین که خیلى سخت بود. او درد زیادی داشت. کورش مدرسی ما را به فرودگاه برد. فاصله خانه تا فرودگاه در ماشین به او خیلى سخت گذشت. بیقرار بود. ولى هیچ نمی گفت. گله و شکایت نمى کرد. آه و ناله نمى کرد. درد اینقدر زیاد بود که جایى ایستادیم تا مسکن بخریم. بسیار ضعیف شده بود. در فرودگاه چشم مان به صندلى چرخدار افتاد، کورش با یک اشاره از او پرسید که آیا می خواهد روی صندلی چرخدار بنشیند. ژوبین بعلامت مثبت سر تکان داد. این لحظه هیچوقت از یادم نمى رود. قلبم فشرده شد. چیزی در درونم شکست و فرو ریخت. من همیشه عادت داشتم که او را قوی ببینم. در عین حال همین واقعه یکبار دیگر ثابت می کرد من چقدر عمق فاجعه را انکار می کردم. من که اینقدر مواظبش بودم، حتی بفکرم خطور نکرد که راه رفتن با این حال برای ژوبین دردناک است. بزور جلوی فروریختن اشک هایم را گرفتم. نمیخواستم او را ناراحت کنم.

کارهای مربوط به “چک این” سریع تمام شد. در میز چک این کارکنان سریع متوجه وخامت حالش شدند و جای ما را به بیزنس کلاس ارتقاء دادند و به سالن مسافرین درجه ١ بردند تا ژوبین بتواند استراحت کند. چقدر احساس سرما، تنهایى و تلخى می کردم. همه چیز تاریک بود. آینده نامعلوم. درد ژوبین. دلم برای بچه ها تنگ شده بود. این اولین بار بود که ما هر دو با هم و بدون بچه ها سفر مى رفتیم. در گوشه ای روی یک مبل خود را جمع کرده بود. خیلى کم حرف مى زد. چند جمله ای به شکل وصیت بمن گفت. با این مضمون که بعد از او چکار کنم. من خیلى برآشفته شدم. فکر مرگ یا وصیت دیوانه ام مى کرد.

راستش الان وقتى به آن موقع فکر مى کنم، از خودم عصبانى می شوم که چرا نگذاشتم راحت حرفش را بزند. یک مکانیسم دفاعى شناخته شده برای مواجهه با شرایط سخت و تراژیک انکار است. انکار واقعیتى که اتفاق افتاده. انکار آنچه در شرف وقوع است. بنظر می رسد که همه در مواجهه با یک شوک روحى لااقل برای مقطعى به سلاح انکار متوسل مى شوند. و من تا مدتها با انکار جدیت آنچه در شرف وقوع بود، با انکار تراژدی ای که در حال تولد بود، توانستم سر پا باشم. وقتى الان به آن موقع فکر مى کنم جنبه های مثبت و منفى این روش را در ذهنم سبک سنگین می کنم. سعى می کنم تحلیل کنم. مساله اینجاست که برای ادامه، برای استقامت، برای ایستادن و پیش بردن زندگى نه فقط خودم، بلکه ژوبین و بچه ها احتیاج به امید داشتم. بدون امید طى کردن آن روزها امکان پذیر نبود. زندگیمان از هم مى پاشید. بچه ها وضعشان بهم مى ریخت. تحمل اوضاع برای خود ژوبین بسیار سخت تر میشد. و امید فقط با انکار ممکن بود. این آن دوگانگى تلخى است که در آن شرایط وجود داشت. اگر مى پذیرفتم که کار دارد به پایان می رسد، دیگر برایم امکان نداشت که با آن سرعتى که می دویدم تا همه چى درست پیش برود، بدوم. و برای اینکه این امید دست نخورده بماند، صحبت از مرگ را نمی توانستم بشنوم. کما اینکه یک هفته قبل از مرگش وقتى خبر مرگ قریب الوقوع را از دکترها شنیدم، دیگر نمی توانستم ادامه بدهم. خودم را گم کرده بودم. داشتم می شکستم.

به فرودگاه برگردیم. غذا نمى توانست بخورد. فقط غذا های مخصوص پروتئین مایع و داروهایش را میخورد. دو سه ساعتى بهمان شکل آنجا نشستیم. در هواپیما باز بخاطر اینکه حالش خوب نبود ما را به بخش درجه ١ بردند. جایمان خیلى راحت بود ولى سفر بسیار سختى بود. ژوبین یکبار سعى کرد غذا بخورد نتوانست. تمام مدت خودش را روی صندلى جمع کرده بود. جز چند کلمه صحبتى با هم نکردیم. راستش حدود ١٢ ساعت در هواپیما بودیم. نه خوابیدیم و نه حرف زدیم. فقط انتظار. یادم نیست که چه افکاری از ذهنم خطور می کرد. امیدم را بهیچوجه از دست نداده بودم. به معالجه فکر نمى کردم. می ترسیدم. فکر می کنم ترس و نگرانى و درد عمیق اینها بهترین توصیف از آن شرایط است. وقتى به آمریکا رسیدیم ساعت حدود ٧ شب بوقت محلى بود. در فرودگاه علی جوادی باستقبالمان آمده بود و ما را به خانه برد. چیز دیگری یادم نیست.

س‌: روز اول بیمارستان و ملاقات با دکتر چگونه بود؟

آ. م: فردای همان روز پیش دکتر رفتیم. در بخش رادیو تراپى. دکتر خیلى آدم مهربان و انسانى بود. مسن و با سابقه بود. اهل فرانسه بود و طنز خوبى هم داشت و چندین بار با ژوبین شوخى کرد و او را خنداند. ژوبین از او خیلى خوشش آمد و عمیقا در تمام طول معالجه به او احترام مى گذاشت. یکبار یادم است که با احساس صمیمیت عمیقى به او گفت: “آشنایى با شما برای من افتخار است.” یادم است که دکتر خیلى تحت تاثیر قرار گرفته بود. برای من بسیار جالب بود که با آن همه درد و افسردگى و ناامیدی، چگونه هنوز می تواند این چنین باوقار و انسان باشد. احساس خشم و عصبانیت نداشت. یا لااقل نشان نمى داد. با وقار به شرایط و سرنوشت و آینده ای که در انتظارش بود تسلیم شده بود. وقارش واقعا قابل تحسین بود. بهمراه این دکتر به بخش جراحى رفتیم و با یک دکتر جراح ملاقات کردیم. او هم ژوبین را معاینه کرد. به نتایج “ام آر آی” (M.R.I) نگاه کرد. نتایج پاتولوژی عمل زبانش را خواست و قرار شد که چهارشنبه بعد تمام دکترهای مربوطه با هم کنسولتاسیون کنند و بما اطلاع دهند که بهترین روش معالجه برای ژوبین کدامست. هر چهارشنبه جلسه ای داشتند بنام “تومور بُرد” .(Tumour Board) داشتن آشنا کمک کرد که همه چى خیلى سریع طى شود. برای ارزیابى کامل وضعیت بیمار و تصمیم گیری در مورد روش معالجه باید با یک روانشناس هم ملاقات مى کردیم.

یادم نیست که این ملاقات قبل از ملاقات با “تومور بُرد” بود یا بلافاصله بعدش. ملاقات جالبى بود. در یک اتاقى نشستیم، خانم روانشناس، ژوبین، علی جوادی و من. روانشناس تعدادی سوال مطرح کرد. عمدتا ژوبین بود که صحبت مى کرد. فکر میکنم که این آخرین بار بود که به این مفصلى حرف زد. در یک مود فلسفى بود. با همان وقار و متانت همیشگیش. به هیچیک از ما نگاه نمی کرد. با یک صدای آرام، عمیق و روان حرف مى زد. یک نگرش عمیق درباره معنای زندگی، مرگ، امید، ناامیدی، خودفریبی و خوش خیالی یا مواجهه با حقیقت. صحبتهایش فکر شده و عمیق بود. همه ما از جمله دکتر روانشناس عمیقا تحت تاثیر قرار گرفته بودیم. اما مثل همیشه اینقدر متواضع بود که انگار دارد درباره مسائل پیش و پا افتاده صحبت مى کند.

راجع معنای امید، خوش خیالى، انکار، زندگى و مرگ حرف زد. اینقدر احساس افسوس مى کنم که این صحبت ها را ضبط نکردم. (البته اگر در آن شرایط بفکر ضبط صحبتهایش می افتادم، مطمئنم که عصبانی می شد.) چنان عمق فلسفى و بصیرتى در این حرف ها بود. مثل هر زمانى که با تمام وجود پای صحبت هایش مى نشستم و با تمام وجود کلمه کلمه را مى بلعیدم و قورت می دادم، به حرفهایش گوش دادم. ولى تنها تفاوتى که بود، همیشه وقتى پای سخنرانى ها و صحبت هایش مى نشستم پر از شعف و امید به کار و مبارزه و زندگى مى شدم. ولى آنروز بر همه چى یک سایه غم و درد افتاده بود. درباره خود فریبى حرف زد. درباره امید بستن الکى مثل یک کشاورز و روستایى حرف زد. و در پس این حرفهای عمیق و زیبا و غم آلود، گفت که حاضر نیست خود را فریب بدهد. حاضر نیست به امید الکى آویزان شود. پروسه درمان را مى پذیرد ولى به توهم و خودفریبى تن نخواهد داد.

دکتر روانشناس گیج و منگ شده بود. تا مدتى نمى فهمید که دارد چه مى گذرد. این ملاقات برایش روتین نبود. یک ارزیابى ساده از وضع روحى یک بیمار نبود. دو قطبی معمول “افسرده –  روحیه بالا”، مقولاتى نبود که بتوان در توصیف این بیمار معین استفاده کرد. در مقابلش انسانى نشسته بود، بیماری نشسته بود که کاملا وضعیت خود را مى شناخت. بیماریش را مى شناخت. میدانست که شانسى ندارد. آماده بود که معالجه ای را که برایش در نظر گرفته بودند طى کند ولى با چنگ و دندان به زندگى آویزان نبود. فکر مى کنم این ملاقات برای ژوبین امکانى بود که نظرش و احساس و تفکراتش را درباره وضعیتش و مرگ قریب الوقوعش، بدون دخالت ما که دوستش داشتیم و از سر دوست داشتن زیادی بطور بچگانه صحبتش را قطع مى کردیم و مانع ادامه صحبت به روشى عمیق و هوشیارانه می شدیم، بیان کند. و این آخرین بار بود که باین شکل حرف زد. کاش ثبت شده بود. بعد از مرگش بارها و بارها دلم خواسته است که می توانستم آن صحبت ها را یکبار دیگر بشنوم. بخصوص که وقتى آدم نگران و مضطرب است، حافظه اش هم ضعیف مى شود و من صحبت هایش را درست بخاطر نمى آورم.

چهارشنبه بعد به بیمارستان رفتیم و در بیرون اتاق منتظر نشستیم. پرونده ٤ نفر را بررسى مى کردند. دو نفر از ژوبین مسن تر بودند. ولى یک دختر جوان حدود بیست سال هم با خانواده اش آنجا بود. وضعیت این دختر واقعا تاثر آور بود. ژوبین هم خیلى برای این دختر و خانواده اش احساس تاثر مى کرد. حدود یک بعد از ظهر ژوبین را به اتاق بردند و دکتر جراح نظرش را در مورد روش معالجه اعلام کرد. بعد ما را به اتاق معاینه بردند و در آنجا کمى بیشتر توضیح دادند و به سوالات ما جواب گفتند. یادم است من پرسیدم که شانس مان چقدر است. دکتر جواب مستقیم به سوال من نداد. من بغضم گرفت و از اتاق بیرون آمدم.

قرار شد که از طریق ترکیب رادیو تراپى و شیمى درمانى او را معالجه کنند. بخاطر اینکه تومور در گلو بود و بزرگ بود، جراحى عملى نبود. شیمى درمانى هم در مورد سرطان سر و گردن موثر نیست. در واقع روش اصلى معالجه رادیو تراپى بود و شیمى درمانى را بعنوان یک روش کمکى مورد استفاده قرار مى دادند. قرار شد که از جراح عمومى وقت بگیریم تا لوله ای در شکمش بگذارند. برای اینکه پیش بینى می شد که بزودی قدرت غذا خوردن را بکلى از دست بدهد. ضمنا بخاطر رادیو تراپى باید تمام دندان های پر شده اش را هم مى کشیدند. بخاطر اورژانس بودن وضعیت و ضرورت سرعت عمل بخشیدن به پروسه، هر دوی این کارها قرار شد در یک روز انجام شود. کشیدن دندان و عمل جراحى. فکرش را بکنید کشیدن یک دندان آدم سالم را از حال مى برد. و آنوقت آدمى این چنین بیمار و با آن درد غیرقابل تحمل باید هر دوی این کارها را در یک روز انجام می داد.

در همان ویک اند، حمید تقوایى به دیدن ژوبین آمد. دو سه روزی آنجا بود. با ژوبین با هم حرف می زدند. صحبت ها را درست بخاطر ندارم. ولى بحث های فلسفى درباره زندگى و مرگ، امید و خوش بینى از جمله این بحث ها بود. پنجشنبه ٨ فوریه، بنظر من، یکى از سخت ترین روزهای زندگى ژوبین بود. ابتدا به مطب دندانپزشک رفتیم. با وجود آن همه درد که بخصوص در منطقه گلو و دهان بود ٤ دندانش را کشیدند. بعد هم رفتیم به بخش جراحى، بیهوش اش کردند و لوله را در شکمش گذاشتند. یک روز و شب دردناک. خیلى درد کشید. ولى باز زندگى در او موج می زد. یادم نمى رود، دکتر جراح رزیدنت کشیک یک ایرانى الاصل بود و علی جوادی را شناخت. وقتى کار معاینه تمام شد از علی در مناظرات تلویزیونى تعریف کرد. من بلافاصله نگران شدم. ولى برای ژوبین جالب بود. حتى شوخى کوچکى کرد و به علی گفت که تماسش را با این دکتر جوان ادامه دهد. چیزی با این مضمون. حمید تقوایى هم شوخ مسلکى همیشگى اش را داشت. اگر کسى از آنجا رد مى شد و یا فیلمى مى گرفت، فکر مى کرد یک عمل ساده ای در پیش است. نمیتوانست عمق فاجعه را درک کند. فقط یادم است که قلب من بقول عامیانه مثل سیر و سرکه مى جوشید. به تمام اضطراب ها، اضطراب امنیتى هم اضافه شده بود. ژوبین بعد از عمل که به هوش آمد سعى کرد مرا آرام کند.

این اولین دور بستری شدنش در بیمارستان بود. طى سه ماه آتى چند بار دیگر در بیمارستان بستری شد. این ساختمان چند طبقه و شلوغ و پر رفت و آمد کاملا در ذهنم نقش بسته است. لحظاتى که از طبقه ٧ یا ٨ به باصطلاح حیاط میامدم تا سیگاری بکشم. و این لحظاتى بود که می توانستم با خودم حرف بزنم، با خیال راحت اشک بریزم و خودم را خالى کنم. تا دوشنبه در بیمارستان بود. درد زیادی داشت و با مرفین درد را کنترل می کردند. من از شب دوم در بیمارستان خوابیدم. خوشبختانه اجازه می دادند که من در بیمارستان بخوابم. یک تخت مخصوص معاینه مریض ها در راهرو بود که تمام فنرهایش قلمبه معلوم بود، بسیار باریک و ناراحت. آنرا قرض گرفتم و شبها روی آن می خوابیدم. در این مدت بود که فهمیدم چقدر سیستم درمانى حتى در یکى از بهترین بیمارستان های دنیا و در بخش خصوصى هم کمبود دارد. چقدر بیماری که مجبور باشد تنها با این سیستم مواجه شود، پروسه سخت و دردناکى را پیش روی دارد. بیماری که بیماریش سخت است باید بطور ٢٤ ساعته مراقب داشته باشد. هفته های بعد نشان داد که اگر کسى پهلوی ژوبین نبود، مرگش حتى سریع تر اتفاق می افتاد. باید چهار چشمى او را مى پائیدی. نه بخاطر اینکه خودش ممکن بود کاری کند. بلکه بخاطر اینکه احتیاج به کمک داشت.

س: چقدر امید و نا امیدی در این دوران وجود داشت؟

آ. م‌: برای خود ژوبین لحظات کوچکى از امید و عمدتا ناامیدی. برای من، راستش نمی دانم چطوری بگویم. من در تمام مدت سعى مى کردم که امیدم را حفظ کنم. روز به روز زندگى مى کردم. به آینده چندان فکر نمى کردم. مجبور بودم امیدم را حفظ کنم وگرنه از پا در مى آمدم. لحظات سیاه و تاریک ناامیدی بر من غلبه می کرد ولى عمدتا تا آخرین روزها امیدم را از دست ندادم.

س‌: کلا برخوردش با دکترها چگونه بود؟ با روانکاوها چطور؟ چرا؟

آ. م‌: رفتار خیلى محترمانه ای با دکترها داشت. در تمام طول بیماری اش با وقار و متانت بى حدی با پرسنل پزشکى رفتار مى کرد. این را مى گویم به این خاطر که کسى که از چنین درد وحشتناکى در رنج است، هر نوع کنترل و تحملى را از دست مى دهد، ولى ژوبین در تمام طول بیماری بر خود کنترل داشت. تا وقتى که رمقى داشت با دکترها حتى شوخى مى کرد، مى خندید و آنها را مى خنداند. حتى از اولین جراحى که زبانش را عمل کرد و تومور بعدی را تشخیص داد، با این وجود که تعلل کرده بود و از او عصبانى بود، بهیچوجه این عصبانیت را نشان نداد. گفتم که از دکتر متخصص رادیو تراپى چگونه قدردانى کرد. وقتى در بیمارستان بستری مى شد، برای رفتن از بخش به بخش اشعه درمانى با آمبولانس او را منتقل مى کردند، با کارکنان آمبولانس با یک محبت و صمیمیت عمیقی صحبت مى کرد؛ از کارشان و حالشان مى پرسید. تمام این حرکات با وجود اینکه ژوبین را بخوبى مى شناختم مرا متحیر مى کرد. چون درد شدیدی داشت. مسکن بسیار قوی به او مى دادند؛ با این وجود کنترل و وقار و صمیمیتش را از دست نداده بود.

ولى با روانکاو یکبار خیلى صریح و روشن حرف زد و بیک معنا جوابش کرد. جزو روتین بیمارستان بود که روانپزشک هم به معاینه بیمار مى آید. فقط وقتى روانپزشک به اتاق مى آمد، من اتاق را ترک مى کردم. بعدا خودش بمن گفت که یکبار روانپزشک از رابطه اش با پدرش پرسیده؛ او هم جواب داده که “رابطه ام با پدرم خیلى خوب بوده و افسردگیم هیچى ربطى به این رابطه ندارد، به بیماری مهلکى که دارم، ربط دارد.” بعد، این دکتر، دکتر ارشدش را که یک خانم بود به معاینه ژوبین آورد. ژوبین با او هم خیلى سرد رفتار کرد.

بعد این خانم آمد به اتاق نشیمن بخش و با من صحبت کرد. خیلى جالب بود. به من گفت که ژوبین نگران من است و از اینکه من در این وضعیت قرار گرفته ام خیلى ناراحت است. بعد به من گفت که من باید به او این احساس را نشان دهم که از هر لحظه کنار او بودن لذت مى برم. من گفتم: “لذت؟ مگر من دیوانه ام که از هر لحظه شاهد درد و رنج او بودن لذت ببرم. مگر فیلم هندی است. من با عشق و علاقه و با تمام وجودم از او مراقبت مى کنم ولى در هر لحظه دارم رنج مى کشم که ژوبین را در این حالت مى بینم.” او هم سعى کرد رفع و رجوع کند و در واقع دُمش را روی کولش بگذارد و برود. بعد که به اتاق پیش ژوبین رفتم او هم گفت که چند جواب دندان شکن به او داده و دکتر هم از اتاق رفته است. علت این برخورد کلیشه های روانشناسانه ای بود که تحویل می دادند؛ بنظرم خیلى سطحى آمدند. فرضا میزان سانتى مانتالیزمى که دکتر در مقابل من از خود نشان داد، من را عصبانى کرد. به او داروی ضد افسردگى هم دادند، که اتفاقا یک شب ترکیب این دواها او را بحالت اغماء برد. و اگر من چند دقیقه دیرتر متوجه شده بودم و دکتر را خبر می کردم، همه چى تمام مى شد. چه لحظات وحشتناکى بود. تمام آن لحظات هنوز بیادم است.

س: چه اتفاقی افتاد؟

آ. م: ساعت ٦ و نیم صبح بود. من روی تخت همراه نزدیک در اتاق خوابیده بودم. به ژوبین سِرُم وصل بود. یک دفع صدای بوق سِرُم بلند شد. این بوق علامت این بود که دارد هوا از سرم رد مى شود. معمولا با یک تکان دست درست مى شد. چند بار ژوبین را صدا زدم ولى متوجه نشد. خُر خُر شدیدی مى کرد؛ اینهم علامت این بود که حالش درست نیست. از تخت بیرون آمدم و بالای سرش رفتم. صدایش کردم؛ نشنید. کمى تکانش دادم؛عکس العملی نشان نداد. زنگ زدم؛ جوابى نیامد. وقت تغییر شیفت در بیمارستان بود و سرشان شلوغ بود و جواب نمى دادند. رفتم بیرون و نرس را صدا کردم؛ گفتم بیهوش است.

نرس سریع دوید به اتاق و بلافاصله دوید بیرون. در عرض چند دقیقه چند تا نرس و دکتر ریختند در اتاق. شروع کردند به عملیات مختلف برای اینکه بهوشش بیاورند. ژوبین هیچ عکس العملى نشان نمى داد. یادم است که یک پیراهن چهارخانه تنش بود. همان پیراهنى که در یکى از پسترها تنش است. این پیراهن را با قیچى تکه تکه کردند. بعد یک آمپول به او زدند. ژوبین شروع کرد به لرزیدن و یک لحظه چشمانش را باز کرد، بمن نگاه کرد و گفت I love you  من همانطور سر جایم خشکم زده بود و به او نگاه مى کردم. نوشین به اتاق آمد، از من پرسید که چه شده، یک توضیح کوتاه به او دادم و او رفت. تا مدتى ضربان قلبش و غیره را کنترل مى کردند. بعد به بخش قلب منتقلش کردند.

وقتى همه چى آرام شد و مطمئن شدم که حالش نرمال است به کانتین رفتم تا قهوه ای بگیرم. شوکه بودم. دست و پایم حس نداشت. دکتر را در کانتین دیدم. به سراغش رفتم. پرسیدم اگر من در اتاق نبودم، ژوبین تمام مى کرد، اینطور نیست؟ خیلى خونسرد گفت احتمال داشت. بعد من رفتم از بیمارستان بیرون تا کمى راه بروم و کمى هوا به سرم بخورد. پس از اینکه خطر مرتفع شد زنگی زدم لندن؛ پلنوم 15 بود. درست یادم نیست با کی صحبت کردم. شاید شیرین بود. وقتى رفتم بیرون و برگشتم به اتاق، ژوبین تلفن را داد دستم گفت بیا حرف بزن. فکر مى کنم علی جوادی پای تلفن بود. می خواستند از ماوقع بپرسند. ژوبین حوصله حرف زدن نداشت، گوشى را داد بمن. آنروز اتفاقا سرحال آمد و کلى با من و نوشین شوخى کرد و خندیدیم. من دوباره امیدوار شدم. ولى فردا دوباره حالش برگشت. چندین بار بمن گفت کاش نجاتم نمى دادی. در آن حالت مى مردم راحت مى شدم.

لحظات پایانى

س‌: بگذارید از لحظات پایانى شروع کنم. میدانم سخت و تکان دهنده است. لحظات آخرین زندگى منصور حکمت چگونه گذشت؟ همه چیز را در حد امکان توضیح دهید. بین آن زمان که هنوز نفس می کشید و آن زمان که دیگر همه چیز تمام شده بود؟

آ. م‌: در بیمارستان بودیم. خوشبختانه بچه ها هم آنجا بودند. ژوبین خواب بود. یا بنظر میرسید که خواب است. دکتر می گفت که صداها را می شنود و متوجه می شود که دور و بر چه اتفاقى می افتد ولى نمی توانست حرف بزند؛ باین خاطر که درد داشت، فکر می کنم مرفین زیادی به او زده بودند و در حالت خواب قرار داشت. شب پیش من در بیمارستان نمانده بودم. رفته بودم خانه پیش بچه ها. صبح نوشین که در بیمارستان مانده بود بمن زنگ زد و گفت که بنظر می رسد ساعات آخر است و خوب است من سریعا به بیمارستان بروم. با شیرین بسمت بیمارستان راه افتادیم. در راه آنقدر حواسم پرت بود که تصادف کردم. مدتى معطل شدیم تا اطلاعات لازم را با راننده دیگر رد و بدل کنیم و بعد بطرف بیمارستان حرکت کردیم. یادم است اولین چیزی که به راننده دیگر گفتم این بود که همسرم سرطان دارد و در بیمارستان بستری است و حالش خیلى بد است و من حواسم پرت شده و مدام از او معذرت می خواستم. بخصوص که یک بچه کوچک در آن ماشین بود و من احساس خجالت و گناه می کردم. مستاصل بودم و شاید دور خودم می چرخیدم. منگ بودم. حالت عجیبى بود. می ترسیدم ولى انگار مفهوم واقعى ساعات آخر را درک نکرده بودم. فکر می کنم که در ماشین حرف می زدم. فکر می کنم نگرانیم را بیان می کردم. فکر می کنم بغض گلویم را گرفته بود. بیشتر شبیه آدمى که هذیان می گوید یا زبان گرفته است. درست بخاطر ندارم. کلمات را بخاطر ندارم. حالت عمومى را بخاطر دارم. حالت یک انسان پریشان و مستاصل را داشتم.

بعدها، خیلى وقتها باین فکر کردم که من اصلا چطور توانستم آن مسیر را رانندگى کنم. چطور فقط یک تصادف و آنهم تصادف نسبتا بى خطری داشتم. چطور توانستم نرمال باشم یا بنظر برسم. هنوز نمی توانم بفهمم که چطور در تمام آن مدت من توانستم آنطور که بودم باشم. خیلى درباره کارکردِ مغز انسان فکر کرده ام. مکانیسم دفاعى انسان پدیدۀ عجیبى است. اگر یکسال پیش از آن بمن می گفتند که در یک چنین شرایطى قرار خواهم گرفت و از من می پرسیدند که عکس العملم چه خواهد بود و چه خواهم کرد، می گفتم که نخواهم توانست با این مساله مواجه شوم و فلج خواهم شد. ولى این اتفاق افتاد؛ من فلج نشدم و تمام آن دوران سخت را در کنار ژوبین بدون اینکه بشکنم روز بعد از روز ادامه دادم. حافظه ام دقیق کار می کرد. ساعات دوا و غذا و کارهای مربوط به دکتر و بیمارستان و مسائل مربوط به بچه ها، همه چى را بخوبى بخاطر می اوردم و انجام می دادم. بعضى وقتها فکر می کنم که مثل یک ماشین کار می کردم. به اتفاقى که در جریان بود فکر نمی کردم. مغزم بخشی از فونکسیون ها را خاموش کرده بود؛ به آینده فکر نمی کردم. اصلا شاید آگاهانه فکر نمی کردم؛ روی اتوپایلوت بودم.

یادم است ژوبین پیش از اینکه حالش خیلى بد بشود چندین بار از من پرسید که آیا به آینده فکر کرده ام. به اینکه اگر او بمیرد چه خواهم کرد. زندگیمان چه خواهد شد. و من با عصبانیت فروخورده همیشه به او می گفتم که نمی توانم به این مسائل فکر کنم و از او می خواستم که مرا تحت فشار نگذارد، چون فکر کردن راجع به آن برایم بسیار سخت و دردناک بود. ژوبین نیز از اینکه من یا حتى بقیه تا این حد از روبرو شدن با واقعیت گریزان بودیم، از پذیرش واقعیت سرباز می زدیم، خود را فریب می دادیم عصبانى می شد. اوایل بحث و جدل می کرد ولى بعدا دیگر به این برخورد تسلیم شد. تسلیم شد، چون احساس کرد که فایده ندارد؛ تسلیم شد چون عجز ما را در قبول واقعیت تلخ دید؛ تسلیم شد چون آنچنان درد بر تمام زندگیش سایه انداخت که دیگر توانى برای جدل برایش باقى نمی گذاشت؟ نمی دانم. ولى دیگر جدلى نکرد. فقط یکبار حدود سه هفته قبل از مرگش در بیمارستان بستری شده بود. حالش خوب نبود. زاتوریه گرفته بود و به بیمارستان منتقل شده بود. من و کورش مدرسی در بیمارستان بودیم. از من پرسید که با جسدش چه خواهم کرد. گفتم دوباره شروع کردی؟ چرا از این حرفها میزنى؟ (در حالیکه برای انسانى در آن شرایط اتفاقا چنین صحبت هایى طبیعى ترین بود، ولى چشم بستن به واقعیت، گریز از پذیرش واقعیت آنچنان انگیزه ای قوی بود که واقعا از دستش عصبانى می شدم. در آن موقع از دست او عصبانى می شدم که مرا مجبور می کند که به این واقعیت تلخ بیاندیشم والان از دست خودم عصبانى و خشمگینم که چرا اجازه ندادم حرفهایش را بزند. دریغ و افسوس تمام وجودم را در خود می فشرد.) گفت بالاخره کى اجازه می دین من وصیت کنم. بغضى گلویم را گرفت و ملتمسانه به او گفتم معذرت می خواهم؛ بگو عزیزم؛ هر چه می خواهى بگو. پرسید که آیا من و بچه ها ترجیح می دهیم که در محلى خاکش کنیم. گفتم نمی دانم. گفت دوست دارد که جسدش را بسوزانیم و اگر زمانى در ایران بقدرت رسیدیم، خاکسترش را به ایران ببریم و در محلى دفن کنیم و مشعلى را در آنجا روشن کنیم. قلبم فشرده شد. اشکهایم را فرو خوردم. به او قول دادم که چنین خواهیم کرد.

اواخر که خیلى ضعیف شده بود، می گفت که از من باین دلیل می پرسد که بعد از مرگش چه خواهم کرد، چون می خواهد اطمینان حاصل کند که ما پس از مرگش زندگیمان بهم نخواهد ریخت. اما من تنها یکى دو بار به آینده با واقع بینى فکر کردم و هر بار احساس کردم که پشتم خالى می شود و می خواهم سرم را به دیوار بکوبم و چشمانم را ببندم و دیگر باز نکنم. یکبار یادم است که قبل از پلنوم ١٥ بود. این تنها پلنوم حزب کمونیست کارگری بود که ژوبین و من در آن شرکت نداشتیم. ژوبین تحت مداوا و در بیمارستان بود. بغیر از چند نفر، کسى از جزئیات دقیق حال او خبر نداشت. تمایل عمومى خود فریبى و دلخوش کردن بود. واقعیت از دست دادن منصور حکمت یا نادر اینقدر برای همه سخت و ناگوار بود که کسى حاضر نبود قبول کند که شاید او چند ماهى بیشتر زنده نماند. یادم است آنشب نوشین در بیمارستان پیش ژوبین ماند و من به خانه رفتم و نامه ای برای پلنوم نوشتم و در آن درباره ابعاد خطر و بیماری ژوبین نوشتم. احساس می کردم که کمیته مرکزی باید در جریان واقعیت قرار گیرد. هر وقت که آن نامه را می خوانم قلبم چنان می گیرد که انگار کسى محکم بدور آن پنجه انداخته است. بغض چنان گلویم را فشار می دهد که احساس می کنم نمی توانم بدرستى نفس بکشم. آنشب، نیمه شب در تنهایى گریستم و این نامه را نوشتم و ارسال کردم. من هنوز راستش نمی توانم به لحظات بیماری فکر کنم در حالیکه تصویرش یک آن از ذهنم دور نمی شود. یعنى آگاهانه نمی توانم به آن فکر کنم یا حلاجیش کنم ولى تصویر دوران بیماری و بیمارستان یک لحظه ذهنم را رها نمی کند. مثل خانه هایى که می گویند روح آن را تصاحب کرده است، تصاویر بیماری و بیمارستان بر ذهن و قلب من حکم می رانند و گریبانم را خلاص نمی کنند. شب ها خیلى وقتها خوابش را مى بینم.

به سوال برسم. رفتم بیمارستان. نوشین و کورش آنجا بودند. بچه ها هم بعدا آمدند. یعنى دخترم و پسر بزرگترم با سلماز دوست دخترم و از دوستان نزدیک خانوادگى که همان روز به انگلستان رسیده بود تا ژوبین را ببیند. در اتاق بودیم. حرف میزدیم. بعداز ظهر بود دکتر آمد در اتاق و گفت که چه خوب همه خانواده جمع اند. بعد مرا صدا کرد بیرون باهام صحبت کند. یکدفعه نوشین آمد بیرون و علامتى بهم داد و خیلى سریع به طرف نرس ها رفت. من راستش نفهمیدم. یک دفعه برگشتم و دیدم صورت سلماز وحشت زده است. دست ژوبین در دستش بود. بمن نگاه کرد و گفت که نفس نمی کشد. من به دکتر نگاه کردم. دکتر بالای سرش رفت، نبضش را گرفت و بعد بمن نگاه کرد، با لحن آرام کشیش مابانه ای گفت که چه آرام تمام شد. همانموقع بچه ها رفته بودند بیرون از اتاق. و من بودم با دکتر و با ژوبین، با جسد ژوبین. بسمت دیوار رفتم سرم را به دیوار تکیه دادم و زار زار گریه کردم. دکتر مرا تنها گذاشت.

س‌: از تلاش ژوبین برای وصیت کردن صحبت کردی. آیا بالاخره چیزی در زمینه‌ای گفت؟ آیا این امکان را پیدا کرد که چیزی بگوید؟

آ. م: با خود من شاید بعنوان وصیت کم حرف زد. حدود دو هفته قبل از مرگش در بیمارستان درباره سوزاندن جسدش صحبت کرد که در بالا به آن اشاره کردم. یکى دو بار هم گفت که تمام نوشته هایش را برایش چاپ کنم. ادیت کنم و چاپ کنم. حتى مکاتباتش را. بعلاوه، گفت که به حزب بگویم که سخنرانیش در کنگره سوم “اوضاع سیاسی و موقعیت ویژه حزب کمونیست کارگری، وصیت او به حزب است. بعنوان وصیت مشخص، من همین بخاطرم است. پراکنده بمن مى گفت که مواظب بچه ها باشم. مى گفت مواظب خودم باشم. راستش نگران وضعیت من بعد از مرگش بود. بعدا چند تا از دوستان از جمله مریم کوشا، فریده آرمان و علی جوادی گفتند که نگران وضعیت من بوده و بسیار سفارش مرا کرده است. نگرانیش برای من دو وجه داشت، یک شخصی – خانوادگی و دیگری حزبی. نگران این بود که در اتفاقاتی که در مجادلات پس از مرگش در حزب بوقوع خواهد پیوست، سر من چه مى آید. به این مساله در مقدمه اشاره کردم. خوب یادم است که بار دومی که این مساله را مطرح کرد  از بیمارستان برگشته بودیم و در هوای بهاری دم در نشسته بودیم. یکدفعه رو کرد بمن و این جمله را گفت و اشکهایش سرازیر شد. بعد به علی گفت مواظب آذر باش. من بقول عامیانه دو زاریم نیافتاد. چرا باید رفقای حزبی با من چنین رفتاری کنند؟ اعتراف می کنم که خیلی ساده لوح بودم. (یک توضیح لازم است، ژوبین از لفظ “بیوه مائو” با هدف و بر مبنای “خود بزرگ بینی” آنطور که برخی کوته بین تصور کرده اند، استفاده نکرد؛ میخواست در یک متن تاریخی شناخته شده مقصودش را بطور کوتاه بیان کند.) البته در روزهای آخر پیش از اینکه برای آخرین بار به بیمارستان برود، بهم گفت که سه نفر در حزب می توانند نقش اصلی بازی کنند: “تو، کورش و اصغر.” من ازش پرسیدم، تو که گفتی من از کار تشکیلاتی کنار بکشم. گفت هر کاری که خودت می خواهی انجام بده. از قرار یکبار هم فریده آرمان از او پرسیده بود که چه کسانی می توانند در حزب نقش اصلی بازی کنند، ژوبین همین پاسخ را به او داده بود. فریده پرسیده بود پس حمید چی؟ او هم گفته بود، حمید که نیست یا حضور ندارد. (این را حمید تقوایی همان اوایل پس از مرگ ژوبین بهم گفت.)

س‌: هیچگاه قادر نشدی به زندگى بعد از منصور حکمت در دوران بیماری‌اش فکر کنى؟ فکر می کنى که اگر می توانستى با او در این زمینه بحث و گفتگو کنى چه مسائلى را مطرح می کرد؟ چه در زمینه زندگى شخصى و چه در زمینه زندگى سیاسى و فعالیتهای سیاسى؟

آ. م‌: بطور ناخودآگاه بعضا یک تصاویر چند ثانیه ای در ذهنم روشن و خاموش مى شد؛ مثل فلاش بک ولى این رو به جلو، رو به آینده بود. خیلى سریع مثل یک شهاب مى آمد و مى رفت. الان که به آن موقع فکر مى کنم و سعى مى کنم گذشته را تحلیل کنم بیشتر حالت آماده شدن برای آینده بود. این لحظات بیشتر معطوف به زندگى خانوادگى بعد از ژوبین بود. ولى فقط لحظه بود. در یکى دو هفته قبل از مرگش که دیگر مسجل شده بود امیدی نیست شاید کمى فعالتر افکاری به ذهنم خطور مى کرد. در آن روزهای آخر در بیمارستان بود که تصمیم گرفتم بنیاد منصور حکمت را بنیانگذاری کنم و آثارش را همانطور که وصیت کرده بود چاپ کنم و ترتیب ترجمه آنها را بدهم. به بچه ها هم فکر کردم. فکرم بیشتر از این جلو نمى رفت. فلج بود. برایم زندگى بدون ژوبین قابل تصور نبود. به حزب بدون ژوبین که اصلا فکر نمى کردم. راستش بعدها وقتی فهمیدم که بعضى ها مشغول برنامه ریزی بعد از مرگ ژوبین و انتخاب جانشین و غیره برایش بوده اند، بشدت آزرده شدم. اوایل تلاش مى کردم که خودم را به این صورت قانع کنم که حزب باید پیش برود. سیاست نمى تواند این چنین با عاطفه درآمیزد. ولى باز هم نمى توانستم قبول کنم که چگونه این آدم هایى که اینقدر ناراحت بودند، مى توانستند از پلنوم ١٥ که ژوبین در بیمارستان بود و تحت معالجه، نقشه های جانشینى را شروع کرده باشند. بویژه وقتی به این فکر می کنم که چند ماه پیش از آن همگی در پلنوم 14 به طرح نادر برای رهبری جمعی رای دادند، اما تا فهمیدند که “غیبت نادر” قطعی است، فکر انتخاب لیدر افتادند و کمپین برای لیدر را آغاز کردند (طرحی که عملا سرآغاز فروپاشی حزب شد) هنوز هر وقت به این مساله فکر مى کنم شدیدا قلبم فشرده مى شود و بغض گلویم را مى فشارد.

من در پلنوم 15 شرکت نداشتم. اما بعد از پلنوم علی جوادی را دیدم. دلخور، ناراحت و تو فکر بود. نادر وقتی او را دید دو زاریش افتاد که مسائلی در پلنوم روی داده است. البته او آدم دنیا دیده تر و آگاه تر و انسان شناس تری از آن بود که حدس نزند در آن پلنوم اتفاقاتی خواهد افتاد. فقط من ساده لوح بودم. علی صحبتی نکرد جز اینکه کورش عملا در نقش رهبر در پلنوم ظاهر شد؛ با وجود آنکه رهبری جمعی بود و او در پست رئیس دفتر سیاسی هم نبود. و حیمد تقوایی هم تقلاهایش را برای گرفتن رهبری آغاز کرده بود. گفت که کورش گزارشی بسیار غیر واقع بینانه از حال نادر به پلنوم داد با این مضمون که تحت معالجه است و حالش خوب می شود. و علی بعدا وقت گرفته و درباره وخامت حال او صحبت کرده است.

دو سه روز بعد کورش به آمریکا آمد. رابطه کورش و علی پر تنش بود. خیلی واضح و روشن بود. شب دوم سومی که آنجا بود یکبار در اتاق کار علی نشسته بودیم؛ من، علی و کورش. یادم نیست موضوع سر چی بود ولی صدای کورش و علی بالا رفت و با هم بحث تندی را آغاز کردند. فکر می کنم درباره پلنوم بود ولی الان موضوع بحث اصلا یادم نمی آید. ما طبقه اول بودیم و نادر در طبقه دوم در اتاق دراز کشیده بود. یکدفعه یک صدا محکم شنیدیم. همه از اتاق پریدیم بیرون؛ نادر داشت سعی می کرد از پله ها پایین بیاید. از آنجایی که از طریق لوله ای در شکمش تغذیه می کرد یک میله بلند که کیسه ای مثل سرم به آن وصل بود همراش بود. بسیار ضعیف شده بود. وقتی سعی کرده بود از پله ها پایین بیاید لوله گیر کرد و داشت می خورد زمین. علی دوید بالا، بازویش را گرفت و با هم از پله ها پایین آمدند. آمد در اتاق علی، نشست روی یک مبل و لوله سرمش را محکم کوبید زمین و نگاهی پر تشر به کورش و علی انداخت. جر و بحث شان را شنیده بود. آمد پایین که آرامشان کند. بحث تمام شد و دیگر لااقل در حضور من ادامه نیافت.

اینها تنش های قبل از طوفان بود. از این بروزات شاید می شد آینده را تصور کرد. اما من اصلا به ذهنم خطور هم نمی کرد که دو سال بعد انشعاب خواهد شد.

س‌: اجازه دهید کمى اینجا مکث کنیم. از نوشین رازانى شنیدید که گویا لحظات آخر است؟ چه افکاری از مغزتان عبور می کرد؟ در این لحظات معمولا مغز مثل برق و باد کار می کند. گذشته را تجسم و آینده را پیش بینى می کند؟ آیا آن لحظات را بخاطر دارید؟

آ. م‌:  من راستش متوجه نشدم منظور نوشین چیست. داشتم با دکتر حرف میزدم. ولى دکتر متوجه شد و به اتاق رفت. (این خانم دکتر حدود دو هفته ای بود که به ژوبین سر میزد و با من صحبت میکرد. یعنى از زمانى که دکترها از ژوبین قطع امید کردند. وقتى او را بما معرفى کردند، و تخصصش را گفتند ژوبین بلافاصله فهمید مساله از چه قرار است و سرش را روی بالش اینور آنور کرد ولى من باز متدجه نشدم. الان که فکر میکنم متوجه میشوم که چه تلاش عمیقى برای عدم قبول واقعیت بیماری ژوبین کرده بودم.) راستش فقط نوشین نبود که متوجه شده بود ساعات آخر است. پرسنل بیمارستان هم متوجه شده بودند که روز آخر است. دکتر معالج ژوبین همان روز صبح یا شاید غروب پیش به اتاق آمد، فقط برای اینکه با من خداحافظى کند. آمد درون اتاق؛ مرا صدا کرد؛ پرسید آیا همه چیز خوب است و بعد مرا در آغوش گرفت. حرکت عجیبى بود ولى من ظاهرا چنان تصمیم گرفته بودم که واقعیت را باور نکنم که این حرکت را به چیزی تعبیر نکردم. من با این دکتر یکى دو بار بحثم شده بود. دکتر خوبى بود ولى تیپ باصطلاح “ماچو” داشت. یادم است شخصیتش را با شخصیت هایى که رابرت میچام در فیلم ها بازی می کرد مقایسه می کردم. منهم که طى این مدت از دکتر و بیمارستان و کلا سیستم پزشکى دل پُری داشتم، اگر احساس می کردم دارند کوتاهى می کنند در مقابلشان محکم می ایستادم و باین خاطر چند برخورد با این دکتر داشتم. و بعد او شب آخر آمد و مرا در آغوش گرفت و خداحافظى کرد. باید حدس می زدم که چیزی نمانده است، ولى من که معمولا خیلى زود این چیز ها را متوجه می شوم، این بار اصلا متوجه مساله ای نشدم. باین خاطر نه گذشته ای از جلوی چشمم عبور کرد و نه به آینده فکر کردم.

س‌: پس از تصادف در راه به بیمارستان که رسیدید نادر را چگونه یافتید؟ چه تغییری کرده بود؟

آ. م: ژوبین آرام و بی صدا با تنفس ضعیف و یکنواخت دراز کشیده بود. چشمانش بسته بود. خواب بود. یا لااقل اینطور بنظر می رسید. تکان نمی خورد. چشمانش را باز نمی کرد. حرف نمی زد. اما فکر می کنم همانطور که دکتر ها می گفتند همه چیز را می شنید. فکر می کنم از شنیدن صدای همه ما، بخصوص صدای بچه ها احساس آرامش می کرد. بخصوص بچه ها سلماز را پس از مدتى می دیدند و با او سخت گرم صحبت و خنده بودند. کلا فضای گرمى در اتاق حاکم بود. مثل همان وقت هایى که سلماز به دیدنمان می امد. ژوبین سلماز را خیلى دوست داشت. فکر می کنم این جمله دکتر هم که چه خوب همه خانواده جمع هستند به او آرامش داد تا ما را با خیال راحت ترک کند. نمیدانم شاید خرافاتى و مذهبى شده ام ولى بنظرم می آید که تصادفى نبود که چند دقیقه بعد از این جمله دکتر، ژوبین از نفس کشیدن باز ایستاد.

س‌: آرام و بی صدا. سخت و باور نکردنى است. فکر می کنى چگونه دوست داشت زندگیش پایان بگیرد؟ همیشه فردی بود که خواهان کنترل حوادث بود؟ در این زمینه چه فکر می کرد؟

آ. م‌: برایش خیلى مهم بود که بهیچوجه حرمتش خدشه دار نشود. دوست نداشت به کسى محتاج شود. ولى راستش فکر نمى کنم از اینکه کاملا به من متکی شده بود و تقریبا دیگر تمام کارهایش را انجام می دادم احساس ناراحتى مى کرد. لااقل من انتظار داشتم پریشان شود ولى با آرامش پذیرفته بود. اما دوست نداشت کس دیگری کارهایش را بکند. حتى وقتى صحبت از این مى شد که کس دیگری شب پهلویش بماند، مخالفت مى کرد. اینکه کنترلش را بر بدنش از دست بدهد برایش خیلى سخت بود. قبل از اینکه کار به اینجا برسد، چندین بار در مورد “خودکشى با کمک” حرف زده بود. یادم است در آمریکا یکى دو بار بهم گفت: “مرسده من این درمان را بخاطر تو انجام مى دهم ولى اگر نتیجه نداد، خواهش مى کنم مجبورم نکن وارد پروسه دیگری بشوم. راهى پیدا کنید که خلاص شوم.”زندگى بهر قیمت” برایش معنا نداشت. زندگى برایش در شرایطى معنا داشت که بتواند بر آن کنترل داشته باشد. نمی خواست یک گوشه روی تخت بیافتد. درد هم که طاقت فرسا بود.

س‌: آیا می توانى وضع جسمى‌اش را، ظاهرش را توصیف کنى؟ سرطان با نادر چه کرده بود؟

آ. م‌: ژوبین بسیار ضعیف شده بود. وزن زیادی کم کرده بود. صورتش تکیده شده بود. رنگش پریده بود. موهایش بعلت اشعه تراپى کمتر شده بود. هر چند که هنوز کاملا پر مو بود. موهای سفید در سرش بیشتر شده بود. قبل از بیماری فقط چند موی سفید داشت ولى الان می شد موهای سفید را بر سرش دید. اما هنوز بسیار جوان بنظر می رسید. وقتى خوابیده بود و لحاف رویش بود زیاد نمی شد ضعفش را تشخیص داد. هنوز صورتش زیبا و دوست داشتنى بود.

س‌: آیا لحظه کابوس را پیش بینى می کردی؟

آ. م: نه. شایدم آره. راستش نمیدانم. من تا مدتها پس از بیماریش حاضر نبودم بپذیرم که سرازیری شروع شده. مدام به او می گفتم که شانسمان خیلى خوب است؛ که زیادی نگران است. من راستش تا زمان بیماری نادر، تا زمانیکه بیماریش خیلى جدی شد، پیرو سیاست “انشاءالله گربه است” بودم. شاید باین خاطر که ژوبین همیشه نگران بود، همیشه نگران آینده، بیماری، وضعیت حزب، کلا نگران همه چى بود. فکر میکنم برخورد من بیشتر واکنشی به این حالت ژوبین بود. در عین حالى که اضطراب و نگرانى امر واگیر داری است و بمن هم سرایت کرده بود ولى این بیشتر یک نگرانى موهوم و ناشناخته بود. در مقابل مسائل کنکرت من بیشتر می گفتم که چیزی نیست، نگران نباش. شاید باین خاطر بود که کابوس را پیش بینى نمی کردم. بعد هم که حالش بد شد (البته با وجود اینکه تحت فشار من بود که معاینات پزشکى پیشرفته تر را انجام دادیم) باز مدام فکر می کردم که چیزی نیست و خوب می شود. البته در این مرحله دیگر فکر می کنم که مکانیسم دفاعى ام بطور فعال بکار افتاده بود. اگر اینطور نمی شد فلج میشدم. و اگر من فلج می شدم همه چیز بهم می ریخت. وضع خانه و بچه ها. رسیدگى و مراقبت از ژوبین. اصطلاحى در انگلیسى هست که میگوید:

day at a time take it one  یعنى روز به روز رفتن جلو، منهم همین کار را می کردم. به آینده فکر نمی کردم. جز برنامه ریزی های روتین و روزمره زندگى. بطور فعال و آگاهانه به آینده فکر نمی کردم. یک تصویرها و فکرهایى مثل شهاب از ذهنم عبور می کرد ولى روی آنها مکث نمی کردم. خطر را حس می کردم. هراس داشتم ولى مثل آدمى که دوای بى حسى به او زده باشند این فکر و نگرانى را عموما سریع ازش رد می شدم. تا زمانى که دوباره او را اسکن کردند و دکتر به من گفت که دیگر مساله تمام است، یعنى یک هفته قبل از مرگش، تا آن زمان حاضر نمی شدم این واقعیت را قبول کنم که کار تمام است؛ هر چند که ته قلبم مدتى بود می دانستم که دیگر امیدی نیست.

طی این مدت و در پروسه عبور از این دوره تلخ و سخت و جانکاه مسائلى در رابطه با کارکرد ذهن انسان در مقابله با سختى و لاعلاجى برایم روشن شد. مقاومت در مقابل پذیرش واقعیت، خود فریبى، بخود دلخوشى دادن اینها همگى بروزاتى از سیستم دفاعى انسان برای مواجهه با سختى، استیصال یا شرایط تراژیک است. فکر میکنم بخش قابل ملاحظۀ آدمها فقط به این شکل است که می توانند به زندگى خود ادامه دهند. ولى جالب اینجاست که ژوبین در این مورد هم با آدمهای دیگر فرق داشت. ژوبین به هیچیک از این ابزار متوسل نمی شد. در مقابل پذیرش واقعیت نه تنها مقاومت نمی کرد، خود بدو باستقبالش می رفت. حتى یک سر سوزن خودفریبى در او وجود نداشت. هیچگاه دل خود را به هیچ چیز خوش نمی کرد. همیشه سیاه ترین و تاریک ترین و بدترین شرایط را پیش خود می گذاشت ولى با این وجود فلج نمی شد، برای چنین شرایطى راه اندیشى می کرد و آنوقت برای هر نوع شرایطى آماده بود و پاسخ داشت. راستش من هیچ آدمى را مثل او ندیده ام. خودش میگفت من بدترین سناریو را باید برای خودم مجسم کنم و خودم را برای آن آماده کنم، آنوقت میتوانم آرام شوم. در مورد بیماریش هم همین را می گفت. از همان ابتدا، موقعى که دکترها شدیدا خوش بین بودند و ما همه به او می گفتیم که بیخودی نگران است و شانسش بسیار خوب است، می گفت باید خودم را برای مرگ آماده کنم تا بتوانم ادامه دهم. البته خودش از همان بعد از عملش یعنى ماه مه ٢٠٠١، وقتى که همه چىز سریعا بهبود یافت و دکترها می گفتند که شانسش بسیار بالا است، بمن می گفت که تابستان سال بعد را نخواهد دید و ندید.

س: بنظر میرسد اینطور که منصور حکمت را توصیف می کنى زیاد دل خوشى از عدم اطمینان از رخداد و رویدادهای زندگى نداشت. دوست داشت قادر به کنترل اوضاع و مسلط بر شرایط باشد؟ چقدر این توصیف به واقعیت نزدیک است؟

آ. م: این توصیف درستى است. ژوبین نمی توانست در حالت بینابینى و نامطمئنى زندگى کند. باید مسائل را حداقل در ذهنش یکسره می کرد. باید می توانست بر اوضاع مسلط شود. تا راه حل پیدا نمی کرد آرام نمی گرفت. تا تمام جوانب مسائل را تحلیل و بررسى نمی کرد و برای همه احتمالات پاسخ نمی یافت راحت نمى نشست. هیچوقت دل خوش نمی کرد. هیچوقت جا خوش نمی کرد. به وضع موجود رضایت نمی داد. به پیشباز آینده و خطر می رفت. سعى می کرد آینده را بسازد، قبل از اینکه آینده بر او نازل شود. به این خاطر همیشه یک حالت ناآرامى، اضطراب و تلاطم داشت. و این در مورد همه وجوه زندگى حکم می کرد، چه زندگى شخصى و چه زندگى سیاسى و حزبى. وقتى چیزی خراب می شد، هر ابزاری، از کامپیوتر و تلویزیون و پرینتر گرفته تا ماشین و خانه بلافاصله میرفت که تعمیرش کند. و معمولا اینقدر با آن ور میرفت که یا تعمیرش می کرد، یا کاملا از کار می افتاد. التبه در ٩٠ درصد اوقات موفق می شد که تعمیرش کند. تا ته و توی مسائل را در نمی اورد آرام نمی گرفت.

یک خاطره تعریف کنم. وقتی به سفر خانوادگی به ایتالیا و فرانسه رفته بودیم، در شهر کان دو سه روز ماندیم. در هتل بودیم. یک روز هواکش اتاق خوب کار نمی کرد؛ رفت روی صندلی و هواکش را باز کرد ببیند مشکلش چیست. زدم زیر خنده و بهش گفتم، ببین اینجا خانه نیست، هتل است، زنگ بزن به ریسپشن و بگو هواکش خراب است یکی را بفرستند درستش کند. خودش هم خنده اش گرفت و از صندلی پایین آمد.

رانندگى کردن در ماشینى که او مسافرش بود کار بسیار شاقى بود. چون آنچنان ناآرام می شد که انسان ترجیح می داد سویچ را به او بسپرد. یادم است در ماه نوامبر که دردش شروع شده بود و بعضا عاصیش می کرد با هم دو بار به کنسرت Jethro Tull رفتیم. جتروتال گروه مورد علاقه اش بود. محل کنسرت از محل زندگی مان دور بود تقریبا دو ساعت رانندگى کردیم. او با درد شدید گردنش ترجیح می داد که خود رانندگى کند. اینطوری آرامش بیشتری احساس می کرد. خود بر اوضاع بیشتر مسلط بود. این آخرین کنسرتى بود که رفتیم. با وجود درد آنچنان از موزیک به هیجان آمده بود و چنان هیجان و لذت و زندگى در او موج می زد که انسان نمی توانست باور کند که هفت ماه از زندگیش بیشتر باقى نمانده است. در مورد بیماریش هم از همان روزی که مشکوک شد سرطان دارد اینقدر در مورد آن مطالعه کرد که دفعه اولى که دکتری او را می دید، از او می پرسید که آیا پزشک است. و وقتى پاسخ منفى او را می شنید متعجب می شد. یادم است که در پرونده اش نوشته بودند که مطالعات زیادی در مورد بیماریش کرده است و اطلاعات بسیاری دارد. به همین خاطر تمام احتمالات و جوانب بیماری و شیوه های مختلف معالجه را می شناخت. پاسخ مبهم و دل خوشنک دکترها را بهیچ وجه نمى پذیرفت.

س: آمادگى برای بدترین سناریو؟ چگونه برای مرگ آماده شد؟ آیا مرگ را کاملا پذیرفته بود؟ برای آمادگى چه کرد؟

آ. م: یک بعد اطمینان حاصل کردن از وضعیت بازماندگانش بود. در مورد بچه ها و من خیلى نگران بود. تلاش می کرد که امکاناتى را که ممکن است فراهم کند تا زندگى ما زیاد بهم نریزد، از همه نظر. با من در مورد زندگى ما بعد از او بسیار حرف می زد. سوال می کرد که چه خواهم کرد. وضعیت مالى مان چه خواهد شد؟ آیا خانه عوض می کنم؟ آیا به این فکر کرده ام که چگونه با مساله مواجه خواهم شد و کنار خواهم آمد؟ در مورد زندگى خودم چه خواهم کرد؟ می گفت که می خواهد ما خوشبخت و شاد باشیم. در مورد بچه ها خیلى سفارش می کرد. بعدا از بعضى از دوستان شنیدم که مدام سفارش ما را به دور و بر می کرده است. با شناختی که از نزدیک به 25 سال زندگی مشترک از من داشت و بویژه با استقامتی که در یک سال بیماریش از من دیده بود، تا حد زیادی اطمینان حاصل کرده بود که از پس شرایط برخواهم آمد و تا حدودی از این نظر آرامش یافته بود. نگران مادرش بود. اینکه مرگش بر او چه تاثیری خواهد گذاشت. مادرش را خیلى دوست داشت و به شخصیتش احترام خارق العاده ای می گذاشت. دوست نداشت که زندگى او بهم بریرد.

نگران حزب بود. تلاش می کرد که اوضاع را تا حد امکان برای “غیبت نادر” آماده کند. نگران بود. بعد از بیماریش و قبل از دور دوم بیماری که امانش را برید، تلاش زیادی برای تدارک غیبتش کرد. بخصوص به مساله رهبری پس از نادر، یا بقول خودش “رهبری در غیاب نادر” بسیار فکر می کرد. طرحى هم در پلنوم ١٤ در این رابطه ارائه داد. بغیر از تدارکات و امکان سازی برای دوران غیبتش، کنار آمدن با خود مقوله مرگ از نظر فلسفى و عاطفى و فکری بود. این پروسه را کمتر با کسى سهیم می شد. فکر می کنم باین خاطر که سهیم شدن در این افکار از نظر عاطفى برای نزدیکانش بسیار سخت بود. می دانم که برای من غیرقابل تحمل بود و نمی توانستم در آن بهیچ وجه سهیم شوم. الان احساس پشیمانى بسیاری می کنم. این فکر که او مجبور بود در تنهایى از تمام این دالان های سیاه و دردناک عبور کند احساس غم و تلخى بسیاری بر تمام وجودم مستولى می شود. احساس می کنم که در یک دوره سخت و تلخ تنهایش گذاشته ام. فکر می کنم که در اواخر دیگر مرگ را کاملا پذیرفته بود. غمگین و افسرده بود ولى آنرا پذیرفته بود. راستش از نظر فلسفى مشکل چندانى با آن نداشت.

یکبار بمن گفت که از آن روزی که تصویر آن پسربچه فلسطینى را بر روی صفحه تلویزیون دید که در آغوش پدرش مورد اصابت گلوله های سربازان اسرائیلى قرار گرفته است، دیگر زندگى معنایش را برایش از دست داده بود. ولى دیدن بچه ها، نگاه به عکس آنها او را آنچنان غمزده و افسرده می کرد که مقابله با مرگ را برایش بسیار سخت می کرد. یادم است که در طول سه ماهى که ما برای معالجه در آمریکا بسر بردیم، بدور از بچه ها، من عکسى از آنها را در اتاقمان گذاشته بودم، از من خواست که عکس را برگردانم. طاقت نداشت که به عکس آنها نگاه کند. البته تسلیم شدن به ایده مرگ برای انسانى چون ژوبین که همیشه پر از زندگى و حرکت و جوش و خروش بود باید مساله بسیار سخت و پیچیده ای بوده باشد. وقتى به این فکر می کرد که زندگى را باید با درد و بیماری و ضعف ادامه دهد خیلى محکم و صریح می گفت که ترجیح می دهد زنده نباشد. بهرحال متاسفانه در رابطه با پروسه فکری و فلسفى کنار آمدن با مرگ من چیز زیادی نمی توانم بگویم، چون در آن دوره از هر نو بحثى در این مورد پرهیز می کردم و حاضر نبودم به آن گوش دهم.

س: نگرانى از آینده حزب چه جایگاهى در دوران بیماری اش داشت؟ چقدر این مشغله در ذهنش بود؟ کلا چه نگاهى به این قضیه داشت؟

آ. م: بسیار نگران بود. در دور اول بیماریش تلاش بسیاری کرد تا حزب را برای شرایط نبودن خودش آماده کند. در بالا به دو سه اقدام مهمش اشاره کردم. با بسیاری از رفقای کمیته مرکزی صحبت و مشورت کرد؛ نظرشان را پرسید. با تعدادی از رفقای موثر رهبری تک تک صحبت کرد. با تک تک قرار گذاشت و با آنها دو سه ساعتی حرف زد. در پلنوم 14 مفصلا درباره شرایط حزب، کمبودهای آن، چگونگی پیشروی، نگرانی از آینده صحبت کرد و بالاخره طرح رهبری جمعی را ارائه داد. صحبت های پلنوم 14 اکنون در دسترس عموم قرار دارد. نگران آنچه بود که اتفاق افتاد.

س‌: حزب را از چه بر حذر می کرد؟ راه پیشرفت و ادامه کاری حزب را چگونه می دید؟

آ. م‌: از همان چه که اتفاق افتاد: تفرقه، بی اعتمادی به یکدیگر، زیر پای یکدیگر را خالی کردن، بقول خودش “چهار پایه را از زیر پای یکدیگر کشیدن” جاه طلبی و بالاخره تکه تکه شدن. طرح رهبری جمعی تلاشی برای جلوگیری از انشعاب و تکه تکه شدن حزب بود که متاسفانه از جانب بخش موثری از رهبری جدی گرفته نشد. در ماه ژوئن 2001 دو  سه هفته پس از عمل جراحی، جلسه دفتر سیاسی در لندن برگزار می شد. من تصمیم گرفتم که پهلوی نادر بمانم و به جلسه نروم. صبح که بیدار شد بمن گفت بیا برویم جلسه. حدود 45 دقیقه تا محل جلسه راه بود. من پشت فرمان نشستم. بسیار مضطرب بود. رفتیم جلسه. رفقا متعجب شدند؛ انتظار نداشتند. زبانش را عمل کرده بود، در نتیجه حرف زدنش تغییر کرده بود؛ گویی با لکنت زبان صحبت می کند. فکر می کنم تمام اعضای دفتر سیاسی حضور داشتند. دو ساعت صحبت کرد. از صحبت هایش فقط این بیادم مانده است: “حزب اگر از هم بپاشه از بالا می پاشه؛ شما بهم احترام نمی گذارید؛ من به تک تک شما احترام می گذارم به همین خاطر تلاش می کنم تک تک شما را قانع کنم؛ اما شما بهم احترام نمی گذارید.” صحبتش تماما حول این بود که چگونه بکوشیم وحدت حزب را حفظ کنیم و برای قدرت برویم. بنظر می رسد که اگر نه همه، اکثریت این حرفها را از یک گوش گرفتند و از گوش دیگر در کردند. افسوس! واقعا افسوس! (نوار این صحبت در سایت موجود است.)

هم در این جلسه گفت و هم فکر میکنم در پلنوم 14 که نگران خط کمونیسم کارگری نباشید؛ همین الان هم که من هستم حزب روی خط کمونیسم کارگری نیست. یک برنامه سیاسی مترقی دارید؛ بکوشید قدرت را بگیرید و این برنامه را پیاده کنید.

س‌: کلمات آخرینش چه بود؟ آخرین کلمه‌اش چه بود؟

آ. م‌: در روزهای آخر، پس از اینکه دکتر نتیجه اسکن را به او اطلاع داد، ژوبین دیگر چندان حرف نزد. روز پنجشنبه او را اسکن کردند، غروب همان روز دکتر نتیجه را بمن اطلاع داد و من هم با ژوبین صحبت کردم. پس از اینکه من خبر را به او دادم خواست که روی صندلى بنشیند. تمام شب را تا روز بعد که دکتر به اطاق آمد روی صندلى نشست. وقتى دکتر خبر را به او داد، پوزخندی زد و بعد برای مدتى طولانى بخواب رفت. از آن موقع هم به او میران زیادی مرفین تزریق می شد تا در آرامش باشد. یک یا دو روز قبل از مرگش، پسرم به ملاقات آمده بود. او را با صدای ضعیفى صدا کرد. به او گفت که خیلى دوستش دارد و از او خواست مراقب برادر کوچکش باشد. بعد هم سرش را بطرف من آورد و مرا بوسید. بعد از آن دیگر چیزی نگفت. این وداع او با ما بود.

س‌: آیا آرام و با وقار آنطور که همیشه بود، زندگى را ترک کرد؟ درد نداشت؟

آ. م: ژوبین در تمام طول بیماریش، در شدیدترین لحظات درد، در بدترین حالت ها وقار خود را حتى یک لحظه از دست نداد. برایم باور کردنى نیست که او چگونه می توانست این چنین با وقار و صلابت این بیماری هولناک را تحمل کند. چطور می توانست حتى در دردناک ترین حالات حواسش بدور و برش باشد. نگران دیگران باشد. نگران این باشد که مزاحم کسى نباشد، که باری بدوش کسى نباشد، که من زیادی بهم سخت نگذرد، که بچه ها خوب باشند. اعجاب انگیز بود. اینقدر با وقار درد را تحمل می کرد که در ابتدا دکترها باورشان نمی شد که او چه درد دهشتناکى را تحمل می کند. یادم است یک روز در بیمارستان، وقتى برای معاینه رفته بودیم، ماه دسامبر بود، با دکتر شوخى می کرد. من عصبانى شدم و گفتم که شوخى می کنى دکتر باورش نمی شود که چه دردی داری. و آنوقت من بودم که باید به دکتر توضیح می دادم که چقدر درد دارد و چگونه آدمى با آنهمه انرژی اکثر وقتش در تخت می گذرد. اهل آه و ناله، غر زدن، گله و شکایت نبود. بعدا از مقدار مسکنى که برایش تجویز می کردند و هنوز درد می کشید بود که فهمیدم، نمی شود حتى گفت فهمیدم، حدس زدم چه دردی دارد. انسان تا خود دردی را تجربه نکند نمی تواند درد کس دیگری را حس کند. بیشترین دردی که من داشته ام درد زایمان است. می گویند یکى از بدترین دردهاست. ولى درد زایمان موقت است، گذرا است. و شرایطش هم متفاوت است. در اوج استیصال درد هم ته ذهنت می دانى که درد بالاخره تمام می شود. و حاصل هم قرار است چیز خوب و شادی باشد. ولى درد بیماری چیز دیگری است. دکتر می گفت که چه درد هولناکى است. ولى قبل از مرگش آرام بود. تقریبا خواب بود. می گفتند درد ندارد. مسکن خیلى بالا و خواب آور به او می دادند.

س: چرا بنظرت درد را تحمل می کرد و گله ای نمی کرد؟

آ. م: آیا چاره ای جز این بود؟ اینکه چگونه می توانست آنچنان صبور باشد و آه و ناله نکند برای من سوال است. ولى ژوبین همیشه آدمى قوی بود. همیشه انسانى با وقار بود. حرمت انسان بیش از هر چیز برایش ارزشمند بود. از اینکه مورد ترحم قرار گیرد متنفر بود. فکر می کنم که صلابت و وقارش از اینجا ناشى می شد. هر چه بود قابل ستایش و احترام بود.

س: می توانى خطوط صورتش را در زمان پایانى تجسم کنى؟

آ. م‌: راستش نه. من از نظر توصیفى زیاد قوی نیستم. ولى صورتش آرام بود. می شد فهمید که آرامش دارد. رنگش کمى پریده بود. به پهلو خوابیده بود.

س: چقدر وزن کم کرده بود؟ وزنش در زمان مرگ چقدر بود؟

آ. م: در کل طول بیماری، یعنى از اولین دور آن بیش از ١٥ کیلو کم کرده بود. وزنش حدود ٥٣ کیلو شده بود.

س‌: چه احساسى داشتى؟ برای این لحظه آماده بودی؟ آیا واقعا می دانستى که چه اتفاقى در شرف وقوع است؟

آ. م‌: هم آره هم نه. چطور می توان برای مرگ آماده بود. چطور می توان برای وداع با عزیزی این چنین عزیز و گرانقدر آماده بود. ولى فکر می کنم که ته ذهنم پذیرفته بودم که دیگر تمام شده است. یادم است که روزی که برای اسکن بردنش، منهم با او رفتم. بیرون با چند تن از دوستان منتظر بودم. نرس آمد و از من خواست که بدرون اتاق بروم، گفت که میخواهند مغزش را اسکن کنند و او نمی خواهد. می گوید چه فایده. از من می خواستند که راضیش کنم اجازه دهد که کارشان را انجام دهند. با او حرف زدم. نمی توانست درست حرف بزند. دستش را گرفتم و از او خواهش کردم که اجازه دهد. چشمان عمیق و زیبا و غمناکش را بمن دوخته بود و می گفت چرا. (این نگاه هیچوقت از ذهنم پاک نمی شود. فراموشم نمی شود. بعضى وقتها دوست داشتم که ابزاری بود که میتوانست از درون ذهن انسان عکس بگیرد. آنوقت می توانستم این نگاه زیبا را برای همیشه حفظ کنم. بجای آنکه در مغزم ببینمش در مقابل چشمانم بگذارم.) قبول کرد. بمن هم اجازه دادند که در اتاق بمانم. لباس مخصوص تنم کردند، دستش را گرفتم و او را بدرون دالون مخصوص اسکن بردند. همان موقع به اتاقى که دکتر و نرس در آن بودند نگاهى انداختم. از پشت شیشه نگاهشان کردم. نگاهشان را از من دزدیدند. همانجا فهمیدم که دیگر تمام است ولى باز هم باورم نشد. اسکن که تمام شد سوار آمبولانسش کردند تا به بخش ببرندش. من در جلوی آمبولانس نشسته بودم و اشک می ریختم. همه یک حالت ناآرامى و انتظار داشتیم. منتظر خبر بد بودیم ولى بروی خودمان نمی آوردیم. ساعت ٦ عصر نرس مرا به اتاق دکتر برد. دکتر خیلى صریح بمن گفت که تومور بازگشته و بسیار بزرگ است. و شانسى نیست. من فقط گریه می کردم.

گفت که باید بخود ژوبین بگوید و فردا اینکار را خواهد کرد. من تصمیم گرفتم که خودم به او بگویم. هیچوقت هیچ چیزی را از او پنهان نکرده بودم. این بار هم نمی توانستم به او حقیقت را نگویم. پنهان کردن حقیقت از او مثل دروغ گفتن بود. نمی خواستم و نمی توانستم که چنین کنم. به اتاقش رفتم نشستم تا بیدار شود. چشمانش را باز کرد بمن نگاه کرد. متوجه شد که گریه کرده ام. پرسید چى شده؟ از مامان و بابات خبر بدی شنیده ای؟ گفتم نه. و فقط نگاهش کردم. یادم نیست کى ولى کمى بعدش دستش را گرفتم و نتیجه اسکن را به او گفتم. عجیب است همه چى یادم است ولى این لحظه از خاطرم رفته. آهى کشید. بعد خواست که روی صندلى بنشیند. کمکش کردیم و روی صندلى نشست. خوابش نمی برد. مضطرب بود. من هر شب در بیمارستان بودم. طى این مدتى که در بیمارستان بود من فقط دو سه شب در بیمارستان نماندم. آنشب ولى احساس می کردم که نمی توانم در بیمارستان بمانم. آنشب من به خانه رفتم. رفتم پیش بچه ها. فردا وقتى به بیمارستان می رفتم یک آن یک درخت تنومند چشمانم را بخودش جلب کرد. سرعتم زیاد بود. موزیک با صدای بلند در ماشین پخش می شد. یک لحظه احساس کردم که این درخت مرا بطرف خودش می کشد. یک وسوسه قوی بر من غلبه کرد. انگار درخت مرا بسمت خود می کشید. یک آن حتى یک آرامش لذتبخش و یک احساس خوب در وجودم آمد. چشمانم پر از اشک بود. اشکانم سرازیر می شد. در یک آن تصویر بچه ها در ذهنم جرقه زد. و بلافاصله فرمان را چرخاندم، سرعتم را کم کردم. فکر می کنم همان لحظه بود که چیزی در من تولد یافت. نیرویى در من بوجود آمد. چیزی در من فروریخت. شکسته شد. فکر می کنم که تمام استقامت بعدیم در این لحظه بود که نطفه اش بسته شد. بدون اینکه حتى یک لحظه آگاهانه بنشینم و فکر کنم که چه باید بکنم، که چه جوری باید با این بلا کنار بیایم، چگونه باید تنهایى را از این پس تحمل کنم، چگونه بى ژوبین زندگى کنم، که زندگى بدون ژوبین چگونه خواهد بود، بدون اینکه هیچگاه این مسائل را حلاجى و تحلیل کنم، درک عمیق تری از چرایى ادامه دادن پس از ژوبین در من شکل گرفت. باید می ماندم، باید قوی می بودم، باید ادامه می دادم. بچه ها حلقه اتصال من به زندگى پس از ژوبین بودند.

س: چرا نمی خواست اسکن شود؟ این آزمایش بر سر چه بود؟ آیا نتیجه را می دانست و این آزمایش را بیهوده می دانست؟ آیا نمی خواست که تو و خودش مطمئن شوید که چه خواهد شد؟

آ. م: فکر مى کنم که نتیجه را مى دانست. اسکن را زائد مى دید. بخصوص که رفتن در دالان با آن حالى که او داشت کار سختى بود. تحملش سخت بود. ولى فکر مى کنم که یک بار دیگر بخاطر من قبول کرد که یک عمل درمانى دیگر را انجام دهد.

س: نمیتوانم بسادگى از کنار اقدامى که ذهنت را حتى برای یک لحظه بخود جلب کرد بگذرم. آیا هیچوقت به این مساله برگشتى و این فکر دوباره در ذهنت شکل گرفت؟

آ. م: در این دوره ای که از مرگ ژوبین گذشته لحظات ناامیدی مطلق زیاد داشته ام. افسردگى شدید هم داشته ام. ولى هیچگاه چنین فکری از ذهنم خطور نکرده است. گفتم در آن لحظه چیزی در من تولد یافت که مانع از سقوط کامل من به دره استیصال و عجز مى شد.

س: در آن لحظات آخر بچه ها کجا بودند؟ عکس العمل و واکنش بچه ها چه بود؟

آ. م‌: بچه ها، بغیر از پسر کوچکم که در خانه بود، در اتاق بودند. وقتى دکتر وارد اتاق شد که نبضش را بگیرد از اتاق بیرون رفتند. باورشان نمی شد چه اتفاقى دارد می افتد. مرگ مقوله بسیار پیچیده ای است. درکش سخت است. بخصوص برای بچه ها. بعد از مدتى من از اتاق به اتاق انتظار رفتم و به آنها گفتم که تمام شد. یکى از بچه ها، فکر میکنم دخترم بود پرسید یعنى چه. گفتم مُرد. صورتش حالت وحشت گرفت ولى در مجموع همه آرام بودند. هیچکس داد و فغان نکرد. جیغ و داد نکرد. من خودم وحشتناک نگران بچه ها و عکس العمل آنها بودم ولى آنها هم با وقار و آرام با مساله مواجه شدند. پسرم یک چیز جالبى گفت. او شوخ طبعى ژوبین را دارد. طنزش مثل اوست. چیزی گفت و همه مان خندیدیم.

س‌: بعد از لحظه پایانى منصور حکمت چه کردی؟ باهاش حرف نزدی؟ چى گفتى؟

آ. م‌: ابتدا سرم را به دیوار تکیه دادم و گریه کردم. بحالت زار زار ولى بیصدا. بعد بسمت تخت رفتم. دستش را گرفتم. بوسیدمش. سفت بغلش کردم و در این حالت بود که یک نفس عمیق کشید. مثل یک آه عمیق. باورم نمی شد. آخرین نفس یا آخرین آه بود. انگار دارد برای من آه می کشد. به حال من آه می کشد. چون خودش آرام بود. صورتش آرام بود. هنوز بدنش سرد نشده بود. همان ژوبین بود. انگار خوابیده بود. و من در خواب در آغوشش گرفته بودم. در خواب می بوسیدمش. خودم را کنار کشیدم. به او دوباره نگاه کردم. فکر کردم خیالاتى شده ام. دوباره بغلش کردم. حرفهایى که آدم در این مواقع میگوید به زبانم میامد. چرا؟ چرا ژوبین جون؟ چیزی بود که به زبانم می آمد. مدتى، نمیدانم چه مدت همانطور بغلش کردم و گریه کردم. بعد پیش بچه ها رفتم. همه آمدند و با او وداع کردند. پسرم ساعت او را باز کرد و با خود برد. چند ساعتى در بیمارستان بودیم و بعد به خانه آمدیم. پسر کوچکم تا ما را دید، پرسید چرا آمدید؟ بابا چى شد؟ یادم نیست به او چه گفتم. او فقط ٥ سال داشت و نمی دانستم به یک بچه ٥ ساله چگونه باید مرگ را توضیح دهم. او حس کرده بود که مساله ای اتفاق افتاده و سوال می کرد. این یکى از سخت ترین لحظات بعد از مرگ ژوبین بود. بالاخره نمیدانم به صورتى به او توضیح دادم. فکر می کنم روز بعد بود. بنوعى، طى یک پروسه به او گفتم که بابا دیگر به خانه نمی آید. اینجا بود که یکبار دیگر مصرف مذهب را فهمیدم. اگر می گفتى که به آسمان رفته است، به بهشت رفته است، از آن بالا ما را نگاه می کند، یا هر چى از این نوع خیلى کار ساده تری بود. من نمی توانستم هیچیک از اینها را بگویم، اینکه دیگر نیست، نخواهد بود، پس چه شده است، توضیح و درک عدم برای بزرگسال هم سخت و پیچیده است، چه رسد برای یک بچه ٥ ساله. او بعد از دو سال هنوز می پرسید که پدرش کجاست. یا می پرسید چرا سرطان بابا را گرفت؟ این بازی با لغات بسیار جالب و پر معنا بود. می شنید می گوییم بابا سرطان گرفت؛ او پیش خود فکر می کرد، اگر بابا سرطان را می گرفت خوب سرطان با پدر باید آنجا می بودند؛ اما بابا دیگر نیست پس در فکرش اینطوری حلاجی می شد که سرطان بابا را گرفته و برده است. یکبار به های گیت بردمش و این تا حدودی آرامش کرد.

به آنشب برگردیم. زنگ زدم به دوستان اطلاع دادم. خیلى کوتاه به هر کس خبر را گفتم. بدون های و هوی و گریه و فغان. عکس العملى که در چنین لحظاتى از انسان انتظار می رود. من آرام بودم. حداقل ظاهرم و رفتارم آرام بود. یک لحظه تلخ و سخت دیگر خبر دادن به مادر ژوبین بود که پای تلفن جیغى کشید و مکالمه مان قطع شد. بعد با اصغر کریمى صحبت کردم برای دادن اطلاعیه رسمى حزب و تاریخ مراسم یادبود. بعد رفتم پشت کامپیوتر که اطلاعیه اعلام مرگش را بنویسم. گریه نمی کردم. در آنجا بودم و نبودم. مثل مجسمه بودم ولى فکرم کار می کرد. فکر می کنم یک بخش از ذهنم فعال شده بود و بخش دیگر را خاموش کرده بودند. هر دو نمی توانست با هم کار کند. نمی دانم، هنوز نمی دانم که چگونه توانستم آنطور باشم که بودم. چگونه توانستم از بیمارستان به خانه بیایم و چند ساعت پس از مرگ ژوبین درباره اطلاعیه مرگ و مراسم یادبود و این قبیل مسائل حرف بزنم و تصمیم بگیرم. تنها طریقى که می توانم برای خودم توضیحش بدهم اینست که بخشى از مغزم باید خاموش شده باشد.

س‌: چند ساعت طول کشید تا جسدش را از اتاق بیرون بردند؟ این دقایق چگونه گذشت؟

آ. م‌: تا وقتى که ما در بیمارستان بودیم جسدش را از اتاق بیرون نبردند. آماده اش کردند. بما اجازه دادند که چند ساعتى بمانیم. ما حدود سه ساعت بعد از مرگش بیمارستان را ترک کردیم و دیگر به آنجا باز نگشتم.

س: آیا هرگز آرزو کردی که در کنار بدن بى‌جانش شب را به صبح برسانى؟

آ. م‌: در آنموقع نه. حتى روز بعد دیگر نمی توانستم به بیمارستان برگردم و یکبار دیگر با او وداع کنم. ولى بعدا چرا خیلى به این فکر کردم که کاش وقت بیشتری را با او می گذراندم.

س‌: فکر میکنى لحظات آخر زندگى به چه فکر می کرد؟

آ. م‌: نمیدانم. احتمالا به خود مرگ و به ما. شاید به آنچه باقى می گذارد. صدای بچه ها در گوشش بود. غمگین بود و شاید هم دیگر احساس آرامش می کرد. چون این داستان تلخ و دردناک به پایانش نزدیک می شد و از شنیدن صدای حرف و خنده بچه ها که همیشه به گوشش دلنواز ترین صداها بود احساس آرامش و شادی می کرد. از اینکه همه آنجا در کنارش بودیم. راستش نمی دانم. فکر می کنم که احساس مخلوطى داشت. احتمالا احساس نوستالژیک داشت.

س‌: آیا از مرگ میترسید؟ یا آماده مرگ و رفتن بود؟

آ. م‌: ابتدا خیلى نگران بود. ولى بعد از مدتى با مساله کنار آمده بود. بنظر نمی رسید که ترس زیادی داشت. غمگین بود. افسرده بود ولى ترس فکر نمی کنم. از ترک زندگى غمگین بود. از ترک ما، بچه ها، من و مادرش بسیار غمگین و نگران بود.

س‌: دورانى بسیار درد کشید. اما تحمل کرد. چقدر آرزوی مرگ برای خودش می کرد؟

آ. م‌: خیلى وقتها از این حرف می زد که نمی خواهد به زندگى در این شرایط ادامه دهد و ترجیح می دهد که به همه چیز پایان دهد. یکبار بمن گفت که این پروسه درمان را بخاطر من پذیرفته است ولى از من خواست که اگر بهبود نیافت و قرار شد که پروسه درمانى دیگری را آغاز کند از او دیگر نخواهم که به یک پروسه درمانى دیگر تن دهد. پروسه درمان باندازه خود بیماری دردناک بود.

س: عکس العمل تو چه بود؟ چگونه با مباحثش در این زمینه مواجه می شدی؟ آیا می توانستى در مقابل بحثهایش مقاومت کنى؟

آ. م‌: مقاومت در مقابل بحث های ژوبین همیشه سخت و بعضا غیرممکن بود. استدلالش آنچنان قوی و کوبنده بود که نمی شد در مقابل آن مقاومت کرد و یا استدلال قوی ای در مقابل آن طرح کرد. من از او می خواستم که مقاومت کند، که تحمل کند که بخاطر من و بچه ها ادامه دهد. ولى ضمنا به او قول دادم که اگر این پروسه جوابگو نبود به او فشاری نیاورم و خواستش را اجابت کنم.

س‌: میتوانى آخرین بوسه‌ات را با او توضیح دهى؟ میتوانى احساس قبل و بعد از این بوسه‌ات را بازگو کنى؟

آ. م‌: دردناک بود. غمناک بود. چون می دانستم که آخرین است، می دانستم که دیگر آن لب ها را نخواهم دید، لمسشان نخواهم کرد. می دانستم که حتى او نمی داند که دارم می بوسمش. هم می  خواستم که زمان در آنجا متوقف شود و هم می خواستم که فرار کنم. دلم برای او، لبانش، آغوشش، گرمایش تنگ شده بود.

س‌: چگونه خبر مرگش را به دیگران دادی؟ چه گفتى؟ جملاتى کوتاه یا بلند؟

آ. م‌: بخاطر ندارم. فقط یادم است که بسیار کوتاه بود. حتى کمى سرد و بى روح بود.

س: راجع به اطلاعیه مرگش بگو؟ چگونه توانستى آن جملات زیبا و تکان دهنده را بنویسى؟

آ. م‌: نیمه شب بود که جلوی کامپیوتر نشستم. فکر کردم که لازم است منهم اطلاعیه ای بدهم. انتظار می رفت که چنین کنم. مقداری به جمله اول فکر کردم ولى بقیه چندان طول نکشید. کلمات خود آمدند.

س‌: آیا هرگز فکر کردی که باید اطلاعیه دیگری می نوشتى؟ اگر این امکان برایت بود، چه می نوشتى؟

آ. م‌: نه. هیچگاه به آن اطلاعیه فکر نکردم. حتى بعدا که خواندمش برایم غریبه بود. گویى یک نفر دیگر آنرا نوشته است. هیچگاه به لحظات بعد از مرگش به این شکل فکر نکردم که اگر دوباره اتفاق می افتاد چه می کردم. در تمام لحظات آن کاری را که باید می کردم و یا از دستم برمی آمد انجام دادم. بهترین عکس العمل ممکن را نشان دادم. اینقدر بر خودم کنترل اعمال کرده ام که فکر می کنم بیشتر از آن امکان نداشته است. ولى به لحظات بیماریش خیلى فکر می کنم و خیلى فکر می کنم که اگر با آگاهى و درک امروزم با آن مواجه می شدم حتما کارهای دیگری می کردم. و افسوس می خورم.

س‌: تا کجا جسد را همراهى کردی؟

آ. م‌: جسد در بیمارستان ماند. یک هفته بعد جسد از بیمارستان تحویل گرفته شد و طى مراسم خصوصى و کوچکى سوزانده شد.

س‌: آن شب را چگونه بخواب رفتى؟ باورت می شد؟ دروغ بود؟ کابوس بود؟ چه آرزویى می کردی؟

آ. م‌: هیچ چیز بخاطرم نمانده. تنها احساسى که بخاطرم مانده اینست که انگار روی ابرها سیر می کردم. همه چیز مه آلود و غیرواقعى و سوررئالیستى بنظر می رسد. بعضى وقتها مثل نقاشى های سالوادور دالى. یادم است که به نوشین گفتم مى خواهم فیلم سخنرانى اش در کنگره ٣ را ببینم. مى خواستم ژوبین قوی را دوباره ببینم تا شاید تصویر ژوبین بیمار از ذهنم پاک شود. همان شب بود یا شاید شب بعد که فیلم سخنرانى “اوضاع سیاسی و موقعیت ویژه حزب کمونیست کارگری،” همان سخنرانى تاریخى و زیبایش، همان که بمن گفت وصیتش به حزب است، را دیدم. و احساس زیبای کنگره ٣ را دوباره زندگى کردم. من آن سخنرانى را خیلى دوست دارم. در کنگره ٣ هم طى سخنرانى اش اشک مى ریختم. اشک هیجان، اشک شادی، و اشک غم. در آن شب دوباره ژوبین را دیدم. همانگونه که دوستش داشتم. ولى تصویر ژوبین بیمار از ذهنم پاک نشد. هنوز هم پاک نشده است. تصاویر بیمارستان و ژوبین در حال درد کشیدن حتى یک لحظه ذهنم را راحت نمى گذارد. راستش یک دلیلى که تصمیم گرفتم این مصاحبه را انجام دهم به این خاطر بود که بازگویى این لحظات شاید کمکم کند تا این لحظات را فراموش کنم. فکر به این لحظات بسیار دردناک است.

س‌: آن شب چگونه به صبح رسید؟ چه افکاری ذهنت را در خواب بخود مشغول کرده بودند؟

آ. م‌: بیاد ندارم.

س‌: صبح روز بعد چگونه از خواب برخاستى؟ چگونه آدمى شده بودی؟

آذر ماجدی‌: هنوز احساس می کردم که روی ابرهام. که همه چیز در فیلم طى می شود. ولى بر خودم مسلط بودم و رفتم دنبال کار ثبت مرگ و دنبال کار سازمان دادن مراسم سوزاندن جسد. همان روز رادیو بى بى سى هم با من تماس گرفت تا مصاحبه ای درباره مرگ ژوبین داشته باشد. با آنها هم مصاحبه کردم. ولى همه چیز بنظرم مه آلود است.

طی چند روز آتی مدام تلفن می شد؛ دوستان و برخی از شخصیت های سیاسی از جمله رضا پهلوی زنگ زدند و تسلیت گفتند. بعضی از این تلفن ها درد مرا صد برابر می کرد. برخی رفقا زنگ می زدند و پای تلفن زار زار گریه می کردند و من یکدفعه خودم را در موقعیت دلداری دادن به آنها می یافتم. کلا دورۀ پس از مرگش وحشتناک بود. خیلی سخت گذشت. دوستان شخصی و فامیل سعی می کردند حال مرا بفهمند و بکوشند دردم را تا حدی تسلا دهند. اما بخشی از رفقای حزبی بنظر می رسید که حساسیت موقعیت مرا درک نمی کردند. من را گویی فقط بخشی از رهبری حزب می دیدند و یادشان می رفت که ژوبین همسر من، عشقم و پدر فرزندانم نیز بود. من مدام احساس می کردم که باید خودم را کنترل کنم. اشکم را کنترل کنم. خشمم را کنترل کنم. هر کسی که نزدیکی را از دست داده باشد، می داند که خشم اولین احساسی است که بر انسان مستولی می شود. روانشناسان هم همین را می گویند. مدتی طول می کشد که خشم کمرنگ می شود و درد و افسردگی جای آنرا می گیرد. بطور نمونه پسر بزرگم که در مقطع مرگ ژوبین 11 سال داشت بمن می گفت که می خواهد به دیوار مشت بکوبد. من رفتم و یک وسیله بکس بازی پلاستیکی برایش خریدم و گذاشتم کنار اتاق نشیمن. بهش گفتم هر وقت احساس خشم کردی یا خواستی بجایی مشت بزنی، به این بزن. اتفاقا موثر بود. یک سالی در اتاق نشیمن مان بود. بعد دیگر بادش تمام شد و انداختمش بیرون. منتهی دور و بر بجای درک این حالت که بخش مهمی از سوگواری است حالات من را زیرذره بین گذاشتند و هر حرکت من را به معنای موضع سیاسی علیه این جناح یا آن جناح تعبیر کردند.

ابتدا بعضا می کوشیدم که همه چیز را منکر شوم، راستش نه آگاهانه، بعضی وقتها انگار هیچ اتفاقی نیافتاده و آنوقت ناگهان احساس می کردم دنیا دارد روی سرم خراب می شود. باید بگویم که خوش شانسی من وجود بچه ها بود؛ آنها حلقه اتصال من به زندگی بودند؛ آنها نمی گذاشتند که من در غم و اندوه غرق شوم؛ نمی گذاشتند که خودم را رها کنم؛ آنها مرا در واقعیت نگاه می داشتند. بخاطر آنها باید سر پا میماندم؛ باید ادامه می دادم. بهمین خاطر بعضا به هر چیزی چنگ می انداختم تا عقلم را، هشیاریم را حفظ کنم؛ از پا نیافتم. الان که به این دوره فکر می کنم از بعضی انتخاب ها و تصمیمات احساس تلخ و بدی دارم؛ اما تنها چیزی که تحملش را آسانتر می کند، ناچاری آن دوره است. باید مدام بخودم بگویم “سوپر وُمن” که نبودم. بالاخره برای ادامه زندگی و سر پا ماندن باید کاری می کردم. کم نبوده است که افراد از غم عظیم دق کرده اند؛ همه چیز را لااقل برای مدتی رها کرده اند. من اما حتی یک لحظه نتوانستم در غم خویش غرق شوم. بچه ها و حزب من را در خود فرو بردند. از بخت بد من درست یک سال پس از مرگ ژوبین پدرم را از دست دادم و درست یک سال پس از مرگ پدرم، مادرم را. حتی نتوانستم به مراسم یادبودشان بروم. در عرض دوسال سه انسان عزیز را از دست دادم. و درد هر سه را در تنهایی و در خلوت خود تحمل کردم. راستش من یک سوگواری درست و حسابی، بقول عامه، نکردم. تا مدتها صبح پس از رساندن پسرم به مدرسه می رفتم پیاده روی، با خودم حرف می زدم و گریه می کردم. این وضعیت دو سه سالی ادامه داشت تا دکتر پیشنهاد کرد داروی ضد افسردگی مصرف کنم. شاید باین دلیل است که هنوز غم از دست دادن ژوبین این چنین تازه و داغ است.

اشتراک گذاری