دوازده روز جنگ و یک درس بزرگ “سازماندهی یا نابودی” علی جوادی

دوازده روز جنگ و یک درس بزرگ
“سازماندهی یا نابودی”
علی جوادی
دوازده روز جنگ، دوازده روز انفجار و فریب، دوازه روز دود و دروغ. جنگی که از دل اتاقهای فکر نیروهای تروریستی بر سر جامعه خراب شد. تهران، اصفهان، کرمانشاه، همدان،تل آویو، حیفا -هر شهری که نامی در نقشه دارد، در این جنگ، فقط نقطهای برای شلیک و موشک باران بود. مدارسی لرزیدند، بیمارستانهایی تاریک شدند، نانواهایی بیآرد ماندند و مردم، میان انفجار و اضطراب، گم شدند.اما در این میان یک حقیقت فریاد میزد: این جنگ علیرغم رجز خوانی های طرفین، برنده نداشت؛ فقط بازنده داشت – و آن، مردم بودند.
فرمانده نیروی هوایی اسرائیل گفت: “اگر لازم باشد، قلب تهران را با دقت میزنیم.” گویی سخن از جراحی زیبایی است، نه جنایت جنگی. رسانههای رسمیشان از “تخلیه سراسری پایتخت” دم زدند، همچون کارگزاران تخلیه آلونکهای فلسطینی. این جنگ جبهه ای هم نداشت، فقط تخریب داشت و یک نتیجه عریان: هیچ پیروزی در کار نبود، فقط و فقط بازنده، آن هم از میان مردم.
رژیم اسلامی، مثل لاشهای که خیال راه رفتن دارد، با ماسک “مقاومت” وارد میدان شد. خامنهای – این صدای بختبرگشته ارتجاع اسلامی- وعده “ضربه زدن” داد، اما هر ضربهاش، ضربهای دیگر به نفسهای بریده مردم بود. و اسرائیل، با لبخند موشکباران، از “فرصت تاریخی” حرف زد؛ و آمریکا، مثل همیشه، در پشت و جلوی پرده فرمان میداد، لبخند دیپلماتیک میزد و مسیر جنگ را در عراق باز میکرد.و این شد “محور عقلانیت جهانی”: یک عمامه، یک کلاه نظامی، و یک لبخند هالیوودی، هر سه با دستها و نقشه های خونین.
طوفانی که همه را لرزاند
این دوازده روز، فقط یک مجموعه عملیات نظامی نبود؛ یک طوفان اجتماعی بود. یک زلزله سیاسی، روانی و طبقاتی. لرزهای که ستون فقرات رژیم، ستون خیال اپوزیسیون راست، و ستونهای زیست روزمره مردم را زخمی کرد. در نانواییها نان چندانی نبود، در داروخانهها دارویی نمانده بود، و در خانهها امنیت، به یک خاطره تبدیل شده بود.هیچکس پس از آن همان آدم قبل نبود: نه خامنهای و اوباش سپاه، نه شاهزاده با توهم تاج، نه کودک ترسان در خیابان انقلاب.
کودکی روی زمین افتاد از ترس صدای جنگنده؛ مادری در بیمارستان فریاد میزد که اگر برق برود، بچهام میمیرد.اینها نه “افکتهای جانبی جنگ”، که فاکتورهای اصلی آناند. و نه فقط ترس، که توهین هم بود: توهین به عقل، توهین به زندگی، توهین به امید.
در تاکسیها، در مترو، سکوت مثل پتک بود. نه به خاطر عزاداری، بلکه به خاطر هراس از حال و آینده ای که میتوانست شوم تر باشد. رانندهای گفت: “فقط میخوام بچه ام سالم برگرده خونه”- و این جمله، مارکس که مردم در میدان جنگی بودند که هیچکس به آن دعوت نشده بود اما همه درآن حضور داشتند.اما همین زلزله، سوال آفرید. سوالی ساده اما انفجاری: “چرا هیچ ارادهای نیست که این چرخه جهنمی را قطع کند؟” چه باید کرد؟
نمایش پوچی: از فرودگاه بسته تا آزادی موهومی
آنچه دیدیم، نه جنگ آزادی، که نمایشی تهوعآور از افیون و افسانه بود. رسانههای اسرائیلی تیتر زدند: “ساعت آزادی ایران نزدیک است!” و رضا پهلوی، این شازده سوار بر خیال و توهم، گفت: “من آمادهام، مردم آمادهاند”- گویی آزادی فقط منتظر باز شدن درهای مهرآباد بود.
اما این جنگ نشان داد: در نیاوران نه تختی مانده، نه کسی منتظر شاه است، و نه بمبافکنی آزادی به همراه می آورد. آنچه آمد، فقط تکرار جنایتها در لیبی و عراق بود؛ پروژهای شکستخورده، این بار با زیرنویس فارسی و مجری زنده از تلآویو.
رژیم اسلامی، هرچند زخمی شد، اما سرنگون نشد. و اسرائیل، با تمام یگانهای ویژهاش، نتوانست پیروزی تولید کند. هیات حاکمه آمریکا، مثل شیاد ماهر، در سایه نشست و بمباران را با چاشنی سیاست به خورد جهان داد. آتشبس آمد، نه از صلح، بلکه از ناتوانی متقابل در تداوم جنگ و شاید نیاز برای آمادگی برای دور دیگری از جنایت!
اگر جنگ ادامه مییافت؟
تهران به غزه بدل میشد، نه مجازی، که واقعی: شهری محاصرهشده، بیزیرساخت، بیدارو، با قبرهای آماده در حیاط مدرسهها. صحنههایی از آینده، اما از همان روز نخست. داروها نایاب، آمبولانسها بیبنزین، برق قطع، انسولین نایاب و مردم، آواره از شهر به روستا و در راه فرار.
و اگر جنگ ادامه پیدا میکرد، حتی “نفس کشیدن” جرم امنیتی میشد. هر تجمعی “همکاری با دشمن” تلقی میشد، و هر سکوتی، همراهی با “دشمن خارجی”. این سرنوشت محتمل بود، اگر بمباران ادامه مییافت – نه بر سر رژیم، بلکه بر سر شهروندان بیدفاع.
اما حتی آتشبس هم، فقط یک وقفه است؛ تنفس در میانه کابوس. و این تنفس، باید تبدیل به پرش شود – نه برای بازگشت به “وضع سابق”، بلکه برای جهش به دنیایی بدون حکومت اسلامی، بدون تاج، بدون توپ و تفنگ ماشین های کشتار.
ناسیونالیسم: ابزار اضطراری رژیم
وقتی اسلام دیگر کفایت نمیکرد، وقتی آیه و روایت اسلامی تنها انزجار میآورد، خامنهای به کیسهای دست برد که تا دیروز آن را “نجس” میدانست: “ناسیونالیسم”، “ملت”، “ایران”، “وطن”- واژگانی که چهار دهه تحقیرشان کرده بود، حالا از تریبونهای رسمیاش فوران میزدند، مثل نسخهای اورژانسی برای بقای بیماری محتضر.
در میدان آزادی، سرود “ای ایران” با ارکستر سمفونیک تهران اجرا شد؛ همان سرودی که تا دیروز “طاغوت” بود، حالا با تسبیح و تکبیر همراه شده بود. رسانههای حکومتی فریاد زدند: “ایران خانه ماست!”- گویی مردم باید با گوشتشان خاک این خانه را مهر کنند تا رژیم چند صباحی بیشتر دوام بیاورد. این نه تنها نشانه دریوزگی اسلامگرایان و حاکمیت، بلکه سند روشنی است بر ظرفیتهای ویرانگر ناسیونالیسم در خدمت ارتجاع.
ناسیونالیسم، برخلاف تبلیغات دروغین مدافعین اش، نه یک احساس بیخطر، که ایدئولوژی نافی انسانیت است؛ زبان جنایت و بنزین بر آتش. در بحران، کارکردش روشن است: پوشاندن تضاد طبقاتی با شعار “منافع ملی”، خاموش کردن اعتراض با برچسب “خیانت”، و جایگزینی رهایی با اطاعت.
در دوازده روز جنگ، ناسیونالیسم خرافهای شد که خرافه اسلامی را نجات میدهد. دو شعبدهباز – یکی با عمامه و قرآن، یکی با پرچم و سرود ای ایران- مردم را به یک صحنه میکشانند: قربانی شدن به پای “وطن” یا “امت”. نتیجه یکی است: سرکوب، فقر، و خونریزی.
خامنهای به ته چاه افتاده. ناسیونالیسم دستاویز واپسین رژیمی است که حتی ایمان خودش را نیز حراج کرده. مردمی که هنوز در خیاباناند باید بفهمند: پرچمی که کنار عمامه و اسلام بلند شود، نه نشانه نجات، بلکه پرچم تشییع آزادی است.
رضا پهلوی: پروژهای که سوخت
در میان دود و خاکستر، پروژه ای دیگر که خاکستر شد: پروژه چلبیسازی رضا پهلوی. مردی که خیال میکرد با اسکورت پهپادها و پاداش موساد و موشکهای ارتش اسرائیل، میتواند بر خاکستر تهران پادشاهی کند. او گفت “آمادهام”، گویی آزادی را با پرواز چارتر میتوان وارد ایران کرد. اما تاریخ، با همان طنزی که شایستهاش بود، پاسخ داد: “شاه برگشت؟ نه، فقط ترس برگشت”.
نظرسنجیهای داخلی سلطنتطلبان، سقوط آزاد “محبوبیت” شازده را تأیید کرد. ویدئویی از مردی در پناهگاه که گفت: “اگر آزادی از آسمان بیاد، ما زیر آوارش له میشویم”، به نماد عقل سلیم بدل شد. شعار “بیبی بزن”- هدیه یاسمین پهلوی – نه فریاد آزادی، بلکه علامت بیآبرویی یک اپوزیسیون تروریستپذیر بود.
رضا پهلوی، اکنون پژواک بیمخاطب، یک فایل صوتی در شبکههای ماهوارهای است. حامیانش برخی سکوت کردهاند، برخی مشاورانش در سایه خزیدهاند، و اما آنچه به وضوح ماند، بوی تعفن یک پروژه سوختهشده است. اما هنوز تلاش میکنند این جنازه را با دلارهای موساد و باد پهپاد و دستگاه تبلیغاتی دوباره سرپا کنند. لذا باید مراقب بود: این جنازه سیاسی، هر بار با لباسی نو بازمیگردد. دفنش نکردهاند؛ بلکه منتظرند تا بار دیگر مردم زیر ویرانی له شوند، و این بار، با پرچم شیر و خورشید، دوباره تاج را جا بیندازند.
ما چه گفتیم؟
ما گفتیم: آزادی از دهانه توپ ارتش اسرائیل و آمریکا بیرون نمیآید. نه موشک اسرائیلی رژیم اسلامی را میبرد، نه بمب افکن ب-٢ آمریکایی انقلاب میآورد. گفتیم: آزادی را نمیتوان از میان دود جنگ و سیاستهای پنتاگون و موساد وارد کرد؛ باید از ریشه جامعه، از قلب خیابان، و اعتصاب در کارخانه و از استخوان اعتراض و از مشتان کارگر و زن آزادیخواه و جوان برابری طلب ساخت.
ما گفتیم: مردم باید شوراهای خود را بسازند، تشکل بسازند، آینده بسازند – نه اینکه قربانی سناریوی سیاه بمباران شوند. وقتی رسانهها وعده آزادی با اف-۳۵ میدادند، ما از شوراهای محلی گفتیم. وقتی یاسمین پهلوی گفت “بیبی بزن”، ما گفتیم: “نه به قتلعام برای سلطنت”.
در زمانی که رسانهها یا دروغ میگفتند یا سکوت، ما ایستادیم. گفتیم: این جنگ، نه بین خیر و شر، بلکه جدال ارتجاع فاشیستی، حکومتهای تروریست آمریکا،اسرائیل و جمهوری اسلامی است. مردم، نه قهرمان این سناریو، که گوشت دم توپاند. گفتیم: رهایی را نه با طرح موساد میتوان ساخت، نه با موعظه های نتانیاهو، بلکه با قدرت خود مردم، از پائین، با سوسیالیسم، با آزادیخواهی و سازماندهی.
گامی به پس، اما با چشمانداز دو گام به پیش
بله، ما عقب رانده شدیم. نه از ترس، از واقعیت. خیابان خالی شد، اعتصابات متوقف شد، اما نه از رضایت؛ از اضطراب، از غافلگیری، از زیر بمباران بودن زندگی. اما در زیر این سکوت، چیزی در حال رشد است: نارضایتی دیگری، پرسشگری دیگری، و عزم برای بازگشت با چشمان بازتر و مشتهای گرهکردهتر.
خامنهای، در لحظه خطر، خود را در شعائر ناسیونالیستی پیچید. شاهزاده، خود را در پادکست دفن کرد. اپوزیسیون راست، به سخنگوی ماشین کشتار اسرائیل بدل شد. و مردم، هرچند عقب رفتند، اما اکنون دقیقتر میدانند دشمنانشان کیست.ما این عقبنشینی را به سکوی پرش بدل خواهیم کرد. هر گامی به عقب، اگر آگاهانه برداشته شود، میتواند مقدمه جهشی بزرگتر باشد.
رژیم، خامنهای، و فردای جنگ
خامنهای – این رهبر فقر و فلاکت و استبداد- حالا دیگر نه صدای “مقاومت” است، نه مقتدای “ایمان”، بلکه بدل شده به رهبر وحشت زدهای که پشت سرش صدای شکاف و کشمکش جناحها، و پیشرویش سکوت جامعهای خشمگین اما آماده طوفان.
مجلس به جان دولت افتاده، سپاه به جان جامعه و خوره به جان هر دو. صدا و سیما به شعبه روان درمانی ضربات نظامی بدل شده. همه میدانند: در روز حمله، “آمادگی صفر” بود.
خامنهای، که روزی با زبان گلولهها و تهدید حرف میزد، حالا با سکوت مردم در زیر زمین خرد میشود. بقای او اکنون فقط به توازن ناپایدار تهدید وابسته است؛ توازنی که نه مشروعیت دارد، نه دوام. او همچون طعمه زخمی است، در میان گرگان بسیار.
و اینجاست که باید برای برخاستن تدارک دید؛ لحظه بپاخاستن جنبش توده های مردم در راه است – با سازمان، با آگاهی، با همبستگی، با رهبری سوسیالیستی!
جنگ تمام نشده است… جنگ آنها، جنگ ما
آتشبس برقرار شد، اما شبح جنگ همچنان بر فراز جامعه و منطقه در پرواز است. هیچیک از طرفین – نه اسرائیل، نه جمهوری اسلامی، نه آمریکا – از مواضع خود عقب ننشستهاند. وزیر دفاع اسرائیل پس از آتشبس گفت: “ما هر لحظه آماده از سرگیری عملیات هستیم.” سپاه تهدید کرد: “اگر تجاوز تکرار شود، پاسخ شدیدتر خواهد بود.” خامنهای هم گفت: “ما هنوز در میدان هستیم.” اینها، نه نشانه تداوم آتش بس، بلکه نشانه ادامه جنگ است – در اشکال دیگر، با ابزارهای دیگر.
صف دارو، صف مرغ، کلاسهای آنلاین، بازار ارز دیوانه وار، اضطراب مزمن در زندگی روزمره – اینها نشانههای پایان جنگ نیست؛ اینها چهره جنگ است، با لباسی تازه.این آتشبس، بیشتر به نفسگیری یک مشتزن زخمی شباهت دارد تا پایان یک نزاع.
ما باید همچنان این جنگ و اهدافش را افشا کنیم و سایه سیاهش را از سر جامعه دور کنیم. نه فقط جنگ موشکها، بلکه جنگ روایتها، جنگ دو ارتجاع. و بجای آن و بر ویرانه های آن باید جنگ خود را روی میز بگذاریم: جنگی از جنس رهایی، نه ویرانی؛ جنگی علیه فقر، علیه سرکوب، علیه نیروهای ارتجاع، چه با آیه، چه با آواکس، چه با سرمایه، چه با پرچم سه رنگ بورژوازی.
از شوک جنگ، به سازماندهی در محلات در محیط کار: پایههای قدرت واقعی
در دوازده روز دود و مرگ، یک حقیقت بهروشنی بر خاکسترها نقش بست: هیچکس نمیآید مردم را نجات دهد – نه پهپاد، نه پرچم، نه پادشاه. اما مردم، وقتی در کوچهها، در صف نان، در پشت درهای بسته داروخانه به هم پناه دادند، نشان دادند کجا باید ایستاد: در کنار هم، نه زیر سایه توپخانهها.
اینجا همان نقطه عزیمت ماست. پس از این جنگ، مهمترین کار، نه صرفا افشاگری، که سازماندهی است. نه فقط فریاد، که ساختن ساختار. اگر دشمنان مردم- از بیت رهبری تا مقر موساد – با دقت مهندسی میکنند، ما نیز باید با هوشیاری، با اراده و از پایین، بنا کنیم. در محلات، در محیط کار، شورایی.
هر خیابان، هر کوچه، هر محله، هر محیط کار باید بدل شود به کانون های سازماندهی، به جمع های همیاری. نه فقط برای روز بمباران، بلکه برای هر روزی که این نظام مرگ سالار، نان را نایاب میکند، دارو را گروگان میگیرد، و جان را بیارزش.
سازماندهی در محلات یعنی شکلگیری کانونهایی از مردم برای مقابله با بحران، برای حمایت از آسیبدیدگان، برای توزیع آگاهانه امکانات، برای دفاع در برابر یورشهای امنیتی و بسیجی، و برای تدارک آیندهای بدون اسلام سیاسی و بدون سلطنت، برای کنترل اداره امور، برای شکل دادن به قدرت از پائین.
یعنی ساختن شوراهای واقعی در محلات،یعنی سازمانیابی طبقاتی و انسانی، در برابر ماشین جنگ و دین و سرمایه.در دوازده روز، دیدیم چه ها نمیخواهیم؛ حالا باید آنچه را میخواهیم، بسازیم.و این، از محلات و محیط کار آغاز میشود – نه از کاخ، نه از لابی، نه از فرودگاه.
اکنون زمان آن است که حقیقت را فریاد کنیم:
دوازده روز جنگ، نه انقلاب آورد، نه آزادی، نه سرنگونی. فقط یک چیز را روشن کرد: میان تاج و عمامه، میان بمب اسرائیل و موشک سپاه، جایی برای انسان نیست. دوازده روز دود و خاکستر، اما نه پایان ماجرا، که آغاز فصل تازهای از تلاش برای آزادی و بیداری است.
سلطنتطلبان بیآبرو شدند، ناسیونالیسم رسوا شد، رژیم افشا شد، و مردم، هرچند شوکه، اما ایستاده باقی ماندند. زمان برخاستن دوباره است – نه زیر پرچم شاه، نه پشت سر تتمه زخم خورد اسلام، بلکه با پرچم سوسیالیسم طبقه کارگر. با امید، با سازمان، با جسارت.
آری، در خیابان چیزی خاموش شد، اما در ذهنها آتشی افروخته شد که نه پهپاد میتواند خاموشش کند، نه سرود “ای ایران” میتواند منحرفش سازد. این آتش، آتش شعله های جنبشی است که گام نخست اش سرنگونی رژیم اسلامی است؛ انقلابی از پایین، انسانی، بیپیرایه، سرخ، کارگری.
و ما؟ باید جنگمان را شعله ورتر کنیم، جنگ ما بر علیه آنها. جنگ طبقاتی، جنگ برای رهایی، جنگ برای سوسیالیسم. بر ویرانههای این جنگ ارتجاعی، باید سنگر آزادی ساخت؛ نه با توپخانه، که با سازمانیابی، با آگاهی، با قدرتی از پایین. آنچه سوخت، قدرت مردم نبود؛ آنچه لرزید، اراده ما نبود. آنها بمباران کردند، ما اما باز خواهیم ساخت – جهانی دیگر، جامعهای آزاد، بدون حاکمیت کثیف اسلامی و سرمایه، بدون همسویی با ماشین ترور اسرائیل، بدون همسویی با میلیتاریسم آمریکا. با پرچم سوسیالیسم طبقه کارگر، با امید، با جسارت، با حقیقت!
***